وحشی بافقی:چو شیرین کوهکن را دید با خویش به تنها دور از چشم بداندیش
❈۱❈
چو شیرین کوهکن را دید با خویش
به تنها دور از چشم بداندیش
به نرمی گفت او را خیرمقدم
که جانت از وصالم باد خرم
❈۲❈
غم دیرین مگو در سینه دارم
که در ساغر می دیرینه دارم
بگو، بشنو ، چو اکنون هست فرصت
که عاقل گاه فرصت ندهد از دست
❈۳❈
کم افتد کز دری یاری درآید
پس از سالی گل از خاری برآید
به هر سودا اگر میبود سودی
فقیری در جهان هرگز نبودی
❈۴❈
به ملک و مال اگر کس کام دیدی
ز لعلم کام خسرو جام دیدی
ز قسمت بیش نتوان خورد هرگز
ز مدت پیش نتوان برد هرگز
❈۵❈
چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش
به سر همچون خم می آمدش جوش
بگفتا عقل کو تا کار بندم
بگو تا پیش تو زنار بندم
❈۶❈
بگفتا از لبم شکر نخواهی
بگفتا خواهم ار کیفر نخواهی
بگفتا شکرم را نرخ جان است
بگفتا گر به سد جان رایگان است
❈۷❈
بگفتا یک دو ساغر خورد باید
بگفتا هر چه فرمایی تو شاید
بگفتا نه صراحی پیش دستم
بگفتا ده قدح زان چشم مستم
❈۸❈
نگاهی کرد از آن چشم مستش
بکلی برد دین و دل ز دستش
قدح پر کرد و گفتا گیر و درکش
گرفت و خورد و گفتا پرده برکش
❈۹❈
شنید و برقع و معجر برانداخت
به رویش دیده برکرد و سرانداخت
چوشیرین آن نیاز از کوهکن دید
به رویش چون گل سیراب خندید
❈۱۰❈
ز درج لعل مروارید بنمود
نیاز کوهکن زان خنده افزود
تقاضا کرد بوسیدن لبش را
به سر ننهاد دندان مطلبش را
❈۱۱❈
چو شیرین گشت آگه از تقاضاش
به سان غنچه خندان گشت لبهاش
میان خنده و مستی به کامش
نهاد آن لب که از وی بود کامش
❈۱۲❈
لبش چون با لب شیرین قرین شد
به کام از کوثرش ماء معین شد
نبودش باور از بخت این که شیرین
نشسته در برش چون باغ نسرین
❈۱۳❈
به دندان خواست خاییدن لبش را
نه تنها لب که سیب غبغبش را
ولی ترسید کز لعلش چکد خون
فتد از پرده راز عشق بیرون
❈۱۴❈
به بوسیدن نیفزود او گزیدن
که چون خسرو شکر باید مزیدن
دل شیرین هم از آن کار خوش بود
که با او یار و او با یار خوش بود
❈۱۵❈
زمانی دیر در این کار ماندند
دویی را در برون در نشاندند
یکی گشتند همچون شیر و شکر
نه از پا باخبر بودند و نی سر
❈۱۶❈
چو جان و تن به هم پیوسته گشتند
ز هر اندیشهای وارسته گشتند
چو از شب رفت پاسی دست فرهاد
شد اندر سینهٔ آن سرو آزاد
❈۱۷❈
دولیمو دید شیرین و رسیده
که به ز آن باغبان هرگز ندیده
برای دفع صفراهای هجران
بر آن شد تا گزد او را به دندان
❈۱۸❈
ولیکن از گزیدن پاس خود داشت
مکیده و بوسهای در پاش بگذاشت
براند از ساحت سینه به نافش
چو شیرین داشت زین جرأت معافش
❈۱۹❈
ز ناف او دل فرهاد خون شد
چو مشک از نافهٔ نافش برون شد
مگرپنداشت ناف او فتادهست
به حقه لعل رخت خود نهادهست
❈۲۰❈
همی رفت از پی افتاده نافش
که جا بدهد چو مشک اندر غلافش
ره از شلوار بندش دید بسته
چو بندی شد دلش زین عقده خسته
❈۲۱❈
ولی از معنی خیر الامورش
نه در نزدیک دل ماند و نه دورش
کز اینجا بر گذشتن حد کس نیست
بجز خسرو کسی را این هوس نیست
❈۲۲❈
چو نقدش از محک بیغش برآمد
چو آب افتاده ، چون آتش برآمد
کامنت ها