وحشی بافقی:شبی روشنتر از سرچشمهٔ نور رخ شب در نقاب روز مستور
❈۱❈
شبی روشنتر از سرچشمهٔ نور
رخ شب در نقاب روز مستور
دمیده صبح دولت آسمان را
ز خواب انگیخته بخت جوان را
❈۲❈
به شک از روز مرغان شب آهنگ
خزیده شیپره در فرجه تنگ
میان روز و شب فرق آنقدر بود
که هر سیاره خورشید دگر بود
❈۳❈
شد از تحتالثرا تا اوج افلاک
همه ره چون دلی از تیرگی پاک
همه روشندلان آسمانی
دوان گرد سرای ام هانی
❈۴❈
از آن دولتسرا تا عرش اعظم
ملایک بافته پر در پر هم
زمانه چار دیوار عناصر
حلی بربسته ز انواع نوادر
❈۵❈
ز گوهرها که بوده آسمان را
پر از در کرده راه کهکشان را
رهی آراسته از عرش تا فرش
براقی جسته بر فرش از در عرش
❈۶❈
براقی گرمی برق از تکش وام
ز فرشش تا فراز عرش یک گام
ندیده نقش پا چشم گمانش
نسوده دست وهم کس عنانش
❈۷❈
به مغرب نعلش ار خوردی به خاره
به مشرق بود تا جستی شراره
ازین روی زمین بیزخم مهمیز
بر آن سوی زمین جستی به یک خیز
❈۸❈
چو اوصاف تک و پویش کنم ساز
سخن در گوش تازد پیش از آواز
به هر جا آمده در عرصه پویی
زمین وآسمان طی کرده گویی
❈۹❈
به زیر پا درش هنگام رفتار
نمیگردید مور خفته بیدار
نبودی چون دل عاشق قرارش
که خواهد جان عالم شد سوارش
❈۱۰❈
خدیو عالم جان شاه «لولاک»
مقیمان درش سکان افلاک
بساط آرای خلوتگاه «لاریب»
سواره ره شناس عرصهٔ غیب
❈۱۱❈
محمد شبرو «اسرابعبده »
زمان را نظم عقد روز و شب ده
محمد جمله را سرخیل و سردار
جهان را سنگ کفر از راه بردار
❈۱۲❈
زهی عز براق آن جهانگیر
که پیک ایزدش بودی عنانگیر
سرای ام هانی را زهی قدر
که میتابید در وی آن مه بدر
❈۱۳❈
بزد جبریل بر در حلقهٔ راز
که بیرون آی و بر کون ومکان تاز
برون آ یا نبیاله، برون آی
برون آ با رخ چون مه برون آی
❈۱۴❈
برون فرما که مه را دل شکسته
ز شوقت بر سر آتش نشسته
عطارد تا ز وصلت مژده بشیند
چو طفل مکتب است اندر شب عید
❈۱۵❈
برون تاز و به حال زهره پرداز
که چنگ طاقتش افتاده از ساز
فرو رفتهست خور در آرزویت
تو باقی مانی و خورشید رویت
❈۱۶❈
کشد گر مدت حرمان از این بیش
زند بهرام برخود خنجر خویش
ز برجیس و ز کیوان خود چه پرسی
که میگرید بر ایشان عرش و کرسی
❈۱۷❈
برون نه گام و لطفی یارشان کن
نگاه رحمتی در کارشان کن
سریر افروز عرش از خوابگاهش
برون آمد دو عالم خاک راهش
❈۱۸❈
به یک عالم زمین داد و زمان داد
به دیگر یک بقای جاودان داد
براقش پیش باز آمد به تعجیل
دویده در رکاب آویخت جبریل
❈۱۹❈
رکاب آراست پای احترامش
عنان پیر است دست احتشامش
به سوی مسجد اقصا عنان داد
تک و پو با درخش آسمان داد
❈۲۰❈
ز آدم تا مسیحا انبیا جمع
همه پروانه آسا گرد آن شمع
در آن مسجد امام انبیا شد
خم ابروش محراب دعا شد
❈۲۱❈
پس آنگه خیر باد انبیا کرد
براقش رو به راه کبریا کرد
به زیر پی نخستین عرصه پیمود
قمر رخ بر رکاب روشنش سود
❈۲۲❈
فروغی کآمدی کرد از رکابش
ندادی در دو هفته آفتابش
وز آن منزل همان دم کرد شبگیر
دبستان دوم جا ساخت چون تیر
❈۲۳❈
عطارد لوح خود آورد پیشش
که اینم هست کن نعلین خویشش
چو در بزم سوم آوازه انداخت
به چادر زهره ساز خود نهان ساخت
❈۲۴❈
نبودی گر نهان در چادر او
شکستی ساز او را بر سر او
به کاخ چارمین جا ساخت بر صدر
نهان شد خور ز شرم آن مه بدر
❈۲۵❈
مسیح انجیل زیر آورد از طاق
که جلد مصحف این کهنه اوراق
به یک حمله که آورد آن جهانگیر
دژ مریخ را فرمود تسخیر
❈۲۶❈
شدش بهرام با تیغ و کفن پیش
که کردم توبه از خون کردن خویش
گذر بردار شرع مشتری کرد
به احکام خود او را رهبری کرد
❈۲۷❈
که بشکن آلت ناهید چنگی
ز خون شو مانع مریخ جنگی
وز آنجا بر در دیر زحل تاخت
چو او را پیر راهب دید بشناخت
❈۲۸❈
بگفتنش داده بودندم نشانی
تویی پیغمبر آخر زمانی
شهادت گفت و جان در پای او داد
به شکر خندهٔ حلوای او داد
❈۲۹❈
ثوابت از دو جانب در رسیدند
دو شش درج گهر پیشش کشیدند
نظر بر تحفهشان نگشود و درتاخت
ز پیش غیب شادروان برانداخت
❈۳۰❈
گذر بر منتهای سد ره فرمود
به سدره جبرئیلش کرد بدرود
عماری دار شد رفرف وز آنجای
به صحن بارگاه قدس زد پای
❈۳۱❈
تویی برقع برافکند از میانه
دویی شد محو وحدت جاودانه
زبان بیزبانی را ز سر کرد
به گوش جان دلش بشنید و بر کرد
❈۳۲❈
در آن خلوت که آنجا گم شود هوش
نکرد از جمع گمنامان فراموش
در آن دیوان نبرد از یاد ما را
خطی آورد و کرد آزاد ما را
❈۳۳❈
زبان بستم که سر این حکایت
خدا میداند و شاه ولایت
کامنت ها