وحشی بافقی:سخن صیقلگر مرآت روح است سخن مفتاح ابواب فتوح است
❈۱❈
سخن صیقلگر مرآت روح است
سخن مفتاح ابواب فتوح است
سخن گنج است و دل گنجور این گنج
وز او میزان عقل و جان گهرسنج
❈۲❈
در این میزان گنج و عقل سنجان
که عقلش کفهای شد کفهٔ جان
سخن در کفه ریزد آنقدر در
که چون خالی شود عالم کند پر
❈۳❈
نه گوهرهاش کانی لامکانی
ز دیگر بوم و بر نی این جهانی
گهرها نی صدف نی حقه دیده
نه از ترکیب عنصر آفریده
❈۴❈
صدف مادر نه و عمان پدر نه
چو این درها یتیم و دربدر نه
در گفتار عمانی صدف نیست
صدف را غیر بادی زو به کف نیست
❈۵❈
درین فانی دیار خشک قلزم
مجو این در که خود هم میشوی گم
ز شهر و بحر این عالم بدر شو
به شهری دیگر و بحری دگر شو
❈۶❈
دیاری هست نامش هستی آباد
در او بحری ز خود موجش نه از باد
در آن دریا مجال غوص کس نی
کنار و قعر راه پیش و پس نی
❈۷❈
چو این دریا بجنبد زو بخاری
به امکان از قدم آرد نثاری
ز در لامکانی هر مکانی
ز ایثارش شود گوهر ستانی
❈۸❈
بدان سرحد مشرف گر کنی پای
بدانی پایهٔ نطق گهر زای
سخن خوردهست آب زندگانی
نمردهست و نمیرد جاودانی
❈۹❈
سپهر کهنه و خاک کهن زاد
سخن نازاده دارد هر دو را یاد
اگر خاک است در راهش غباریست
و گر چرخ است پیشش پرده داریست
❈۱۰❈
تواریخ حدوثش تا قدم یاد
که چون در بطن قدرت بود و کی زاد
سخن گر طی نکردی شقهٔ عیب
کجا هستی برآوردی سر از جیب
❈۱۱❈
سخن طغراست منشور قدم را
معلم شد سخن لوح و قلم را
دبستان ازل را در گشاده
قلم را لوح در دامن نهاده
❈۱۲❈
جهان او را دبستانی پر اطفال
«الف ، بی » خوان عقل او کهن سال
سخن را با سخن گفت و شنود است
نمود بود و بود بینمود است
❈۱۳❈
سخن را رشته زان چرخ است رشته
که آمد پرهاش بال فرشته
سر این رشته گم دارد خردمند
که چون این رشته با جان یافت پیوند
❈۱۴❈
ازین پیوند باید سد گره بیش
خورد هر دم به تار حکمت خویش
نیارد سر برون مضراب فرهنگ
که پیوند از کجا شد تار این چنگ
❈۱۵❈
نوایی کاندر این قانون راز است
ز مضراب زبانها بینیاز است
در این موسیقی روحانی ارشاد
چو موسیقار حرف مابود باد
❈۱۶❈
از این نخلی که شد بر جان رطب بار
نماید نوش جان گر خود خورد خار
ازین شاخ گل بستان جاوید
خوش آید خار هم در جیب امید
❈۱۷❈
از آن خاری که آید بوی این گل
به عشق او نهد سد داغ بلبل
گل خودروست تا رست از گل که
که داند تا زند سر از دل که
❈۱۸❈
هما پرواز عنقا آشیانیست
زبانش چتر شاهی رایگانیست
گدایی گر برش سرمایه یابد
به پایش هر که افتد پایه یابد
❈۱۹❈
ز ابر بال او در پر فشانی
ببارد ز آسمان تاج کیانی
ز پایش چون سری عیوق سا شد
به تعظیمش سر عیوق تا شد
❈۲۰❈
کسی را کاین هما بر سر نشیند
به بالادست اسکندر نشیند
ز تاجش خسروی معراج یابد
جهان در سایهٔ آن تاج یابد
❈۲۱❈
فلک در خطبهاش جایی نهد پا
که هست از منبرش سد پایه بالا
به منشوری که طغرا شد به نامش
نویسند از امیران کلامش
❈۲۲❈
سخن را من غلام خانه زادم
ولیکن اندکی کاهل نهادم
به خدمت دیر دیر آیم از آنست
که با من گاهگاهی سرگرانست
❈۲۳❈
کنم این خدمت شایسته زین پس
که نبود پیشخدمت تر ز من کس
بر این آفتابم ایستاده
قرار ذرگی با خویش داده
❈۲۴❈
کمال است او همه، من جمله نقصم
قبولم کرده اما زان به رقصم
بدین خورشید اگر چه ذره مانند
نخواهم یافت تا جاوید پیوند
❈۲۵❈
ولی این نام بس زین جستجویم
که در سلک هواداران اویم
چه شد کاین کور طبعان نظر پست
کزین خورشید کوری دیدهشان بست
❈۲۶❈
کنندم زین هواداری ملامت
من و این شیوه تا روز قیامت
کامنت ها