وحشی بافقی:فرض بود بر همه شکر و سپاس شکر و سپاسی نه به حد قیاس
❈۱❈
فرض بود بر همه شکر و سپاس
شکر و سپاسی نه به حد قیاس
شکر و سپاسی که خدا را سزد
خالق ما، رازق ما را سزد
❈۲❈
رازق ما آن که به خوان نعم
خواند جهان را به وجود از عدم
هست جهان سفرهٔ احسان او
اهل جهان زله خور خوان او
❈۳❈
هر که نه پروردهٔ این نعمت است
از سر خوان عدمش قسمت است
مائدهٔ فیض چه جزو و چه کل
برده از او فیض چه خار و چهگل
❈۴❈
او چمن آراست دگرها چمن
باد برد شاخ گل و نسترن
ور نکند طرح چمن از نخست
بر قد گلبن نشود جامه چست
❈۵❈
نسخه هر گل که رقمها در اوست
شرح کمال چمن آرا در اوست
حرف نگار صحف کاینات
بی ورق و بی قلم و بی دوات
❈۶❈
نقش کن لوح درون و برون
صنعتش از تهمت آلت مصون
گر نبود آهن خارا تراش
سنگ کجا بت شود از بت تراش
❈۷❈
بتگر اگر تیشه نیارد به دست
پیکر بت را نتوان نقش بست
ور نبود قوت آن پیشهاش
رخنهگر کار شود تیشهاش
❈۸❈
بت که نگارنده شدش بت نگار
چون دهدش کس به خدایی قرار
هست خدا آن که بود بینیاز
در همه کاری همه را کار ساز
❈۹❈
آنکه مقدم عدمش بر وجود
چون کندش کس به خدایی سجود
نقش نبود از بت و از بت نگار
کاو همه را بود خداوندگار
❈۱۰❈
پیشتر از نام بت و بت پرست
بود خداوند بدینسان که هست
جان و جسد را به هم الفت فزای
و ز دل و جان گرد کدورت زدای
❈۱۱❈
راهنمای خرد راهجوی
کام گشای نفس گرم پوی
پویهده ابلق گیتی نورد
گرمکن زردهٔ آفاق گرد
❈۱۲❈
غالیهسای چمن دلفروز
مجمره گردان گل عود سوز
زنگزدای دل دلخستگان
قفلگشای در دربستگان
❈۱۳❈
عقده گشاینده دشوارها
چاره نماینده آزارها
تاب ده لالهٔ لعلی چراغ
جام گر نرگس زرین ایاغ
❈۱۴❈
کحل کش باصرهٔ ماه ومهر
مشعله افروز بساط سپهر
صدر نشان دل روشنضمیر
خردهشناس خرد خردهگیر
❈۱۵❈
عقل که هست از همه آگاهتر
در ره او از همه گمراهتر
راه به کنهش نبرد عقل کس
معرفت الله همین است و بس
❈۱۶❈
صدق ندارد نفس هیچ کس
صادق اگرهست بود صبح و بس
بر سر این لوح رقم مختلف
نیست یکی راست به غیر از الف
❈۱۷❈
نیست در این لجه به غیر از سحاب
آن که شداز حرف حیا نام یاب
هیچ کمر بسته به جز نی نماند
صاف دلی غیر خم می نماند
❈۱۸❈
کیست در این دیر حوادثپذیر
غیر خم میکه بود گوشه گیر
روی زمین ز اهل هنر رفتهاند
اهل هنر زیر زمین خفتهاند
❈۱۹❈
صافی از این میکده باقی نماند
گشت تهی شیشه و ساقی نماند
شمع فروزنده ز پرتو نشست
صبح شد و رونق مجلس شکست
❈۲۰❈
تیره گلی از می گلرنگ ماند
کان تهی از لعل شد و سنگ ماند
گشت تهی بزم ز شمع طراز
ماند همین دودهای از شمع باز
❈۲۱❈
گنج زجا رفت وبه جا خفت مار
لیک نه ماری که بود مهره دار
بگذر از این طایفه ماروش
بر صفت مار به آزار خوش
❈۲۲❈
خیز و منه پا به سر راهشان
بشنو و مگذر ز گذرگاهشان
پای نهی در ره افعی به خاک
لیک کنندت دم فرصت هلاک
❈۲۳❈
تا نشوی همچو زمین پایمال
دور نشین از همه گردون مثال
روی به مردم منما چون پری
تا طلبندت به سد افسونگری
❈۲۴❈
رخ منما وز همه در پرده باش
بر صفت روز گذر کرده باش
تا چو کند یاد تو در دل گذار
روی دهد گریه بیاختیار
❈۲۵❈
بگذر از این طایفه پرده در
پردهنشین باش چو نور بصر
رسم وفا نیست در اهل جهان
همچو وفا پای بکش از میان
❈۲۶❈
باش به عزلتگه خود پا به گل
تا نروی از در کس منفعل
کامنت ها