وحشی بافقی:نادره گویی ز سخن گستران نادره در سلک زبان آوران
❈۱❈
نادره گویی ز سخن گستران
نادره در سلک زبان آوران
رفت یکی روز خطایی بر او
تاختن آورد بلایی بر او
❈۲❈
والی ملکش به غضب پیش خواند
جور کنانش ز بر خویش راند
تند شد و گفت سزایش دهند
و ز سرکین کند به پایش نهند
❈۳❈
کند بر آن پا که رود ناصواب
تا نکند در ره باطل شتاب
گر چه شب نیستیش در رسید
شب به میان آمد و بازش خرید
❈۴❈
صبح کزین مشعل گیتی فروز
شعله کشد، شعلهٔ آفاق سوز
تیز کنند آتش خرمن فروش
دود بر آرند از این تیره روز
❈۵❈
از ره بیداد زدندش بسی
قاعدهٔ داد ندید از کسی
برد کشانش عسس کینه جوی
تلخ سخن گشته، ترش کرده روی
❈۶❈
کرد به چندین ستمش کند و بند
کند به پا برد و به زندان فکند
چوب دو شاخش چو نمود از گلو
دست اجل بود گلو گیر او
❈۷❈
خم شده دستش به طریق کمان
گشته زه از چوب دو شاخش عیان
طرفه کمانی که قدش همچو تیر
گشته از او مثل کمان خم پذیر
❈۸❈
چون نی تیری که بیندازیش
بود نوایی ز سخن سازیش
بر هدفش تیر تمنا رسید
مطلعی از عالم بالا رسید
❈۹❈
گشت چو مژگان قلمش اشک ریز
زد رقم و داد یکی را که خیز
بهر بیان کردن احوال من
گشته مجسم صفت حال من
❈۱۰❈
جامه او ساختهام کاغذین
داد زنان راست لباس اینچنین
کرد و از آن روش سراپا سیاه
تا طلبد داد من از پادشاه
❈۱۱❈
آن سخن تازهٔ پر سوز و درد
برد و به شه داد فرستاده مرد
شاه چو بر خواند در آمد ز جای
گفت شتابند به زندان سرای
❈۱۲❈
مژدهاش از فر همایی دهند
زودش از آن بند رهایی دهند
در قفس آن مرغ خوش الحان که چه
بلبل و محروم ز بستان که چه
❈۱۳❈
خاصترین کس ز ندیمان شاه
رفت به زندان و شدش عذر خواه
ساخت به تشریف شهش بهرهمند
کرد سرش ز افسر خسرو بلند
❈۱۴❈
او که از آن ورطه جانکاه رست
از اثر معنی دلخواه رست
وحشی از این زمزمه دلنواز
خیز و بر این دایره شو نغمه ساز
❈۱۵❈
بو که ز هر قید خلاصت دهند
خاصترین خلعت خاصت دهند
ای غم و اندوه مجسم شده
شادی اگر دیده ترا غم شده
❈۱۶❈
اینهمه غم از پی عالم مخور
محنت عالم گذرد غم مخور
هست غمی تخم غم بیشمار
بیضهٔ یک مار شود چند مار
❈۱۷❈
اینهمه درها که سرشک تو سود
نیست دلت را چو مفرح چه سود
گریه کنان از غم دل تا به کی
سبزه صفت پای به گل تا به کی
❈۱۸❈
پای به گل چند نشینی بکوش
زهر طلب در ره یاری بنوش
هیچ به از یار وفادار نیست
آنکه وفا نیست در او یار نیست
❈۱۹❈
داری اگر یار نداری غمی
عالم یاریست عجب عالمی
کارگردانی چو فتد پیش کس
رفع شود از مدد یار و بس
❈۲۰❈
آنچه به یک دست نشاید ربود
چون دو شود دست ربایند زود
یار مخوانش که چو شین در رقم
داخل شادیست نه داخل به غم
❈۲۱❈
بر صفت راست پسندیده یار
آمده در راحت و رنجت به کار
صحبت ناجنس گزند آورد
سد دل آسوده به بند آورد
❈۲۲❈
رشته به انگشت که مارش گزید
بست خرد کیش و همین نکته دید
کاین سخن از اهل خرد یاد دار
دست مکن باز به سوراخ مار
❈۲۳❈
سفله که تیز است به راه ستیز
چون دم خدمت زند از وی گریز
چرغ که شد تشنه به خون غزال
مروحه جنبان شود از زور بال
❈۲۴❈
یار دو رنگت کند آخر هلاک
گر چه فتد پیش تو اول به خاک
یوز بر آهو چو کمین آورد
سینه خود را به زمین آورد
❈۲۵❈
آنکه زدی شعلهٔ خشمش جهان
لاف وفای که زند، مشنو آن
سرب چو بگداخت نماید چو آب
لیک کند خوردن آن جان کباب
❈۲۶❈
آنکه نه ثابت قدم اندر وفاست
صحبت او مایهٔ چندین جفاست
خانه که سست آمده آنرا بنا
رخت مقیمان نهد اندر فنا
❈۲۷❈
رسم وفا از همه یاری مجوی
زادن گل از همه خاری مجوی
خار گل و خار مغیلان جداست
غنچه و پیکان ز کجا تا کجاست
❈۲۸❈
مرد خرد پیشه نجوید ز کاه
خاصیت طینت زرین گیاه
مس اگر از هر علقی زر شدی
نرخ زر و خاک برابر شدی
❈۲۹❈
در همه بحری در یکدانه نیست
گنج به هر خانهٔ ویرانه نیست
هر مگسی را نبود انگبین
هر نی خود رو نشود شکرین
❈۳۰❈
در همه کس نیست ز یاری اثر
چشمه ز هر خاک نیاید به در
یار که خود را به وفایت ستود
بایدش از داغ جفا آزمود
❈۳۱❈
جوهر یاری اگرش حاصل است
روشنی دیده و چشم دل است
سنگ که کحل بصرش میکنند
اول از آتش خبرش میکنند
❈۳۲❈
آنکه درشتی فن خود ساخته
به که بود از نظر انداخته
سرمه نرم است پی دیده نور
چونکه درشت است کند دیده کور
❈۳۳❈
رو به درشتی چو بداندیش کرد
ناله بسی از عمل خویش کرد
گشته چو سوهان به درشتی مثل
ناله از او خاسته در هر عمل
❈۳۴❈
خیز و میفکن به درشتان نظر
زانکه زیان بصر است آن نظر
چشم چو بر خار مغیلان نهی
مردمک دیده به توفان دهی
❈۳۵❈
صحبت یاران ملایم خوش است
یاری این طایفه دایم خوش است
پا بکش از صحبت هر بلهوس
یار وفادار به دستآر و بس
❈۳۶❈
زر بده و صحبت یاران بخر
زین چه نکوتر که دهی زر به زر
صحبت ناجنس نباید گزید
تا طمع از خویش نباید برید
❈۳۷❈
مار که بر دست خودت جا دهی
زود بری دست و به صحرا دهی
کامنت ها