وحشی بافقی:جاهلی از گنج خرد تنگدست آرزوی گنج به دل نقش بست
❈۱❈
جاهلی از گنج خرد تنگدست
آرزوی گنج به دل نقش بست
در طلب گنج به ویرانهها
بود سراسیمه چو دیوانهها
❈۲❈
رفت یکی روز به ویرانهای
چون دل ویران خودش خانهای
جغد به میراث در او خانه گیر
گشته بسی جغد در آن خانه پیر
❈۳❈
گشته روان ریگ در آن سرزمین
خشت در او بود مربع نشین
دید برون آمده ماری عجب
بر تن او نقش و نگاری عجب
❈۴❈
شکل خوشی در نظرش نقش بست
نقش زدش راه و گرفتش به دست
یک دو سه گامش به کف خویش داشت
غافل از آن زهر که در نیش داشت
❈۵❈
بر کف او نیش فرو برد مار
نیش مگو دشنهٔ زهراب دار
دست برافشاند و درآمد ز پای
سر به زمین سود و برآورد وای
❈۶❈
داشت یکی دشمن دانا رسید
بر سر آن خسته که مارش گزید
چارهٔ آن زهر دل آزار جست
کارد زد و پنجهاش انداخت چست
❈۷❈
زهر کش جهل نظر باز کرد
دشمن خود دید و سخن ساز کرد
گفت چه از دست من آید کنون
رفت چو سر پنجه ز دستم برون
❈۸❈
جز نم خون کامده از تن فرو
آنچه ز دست آیدم امروز کو
یافتهای دست و به جان رنجهام
سستی تو گر نبری پنجهام
❈۹❈
گفت خردپیشه که خاموش باش
شرح دهم یک دو سخن گوش باش
مار ز یاری چو کفت بوسه داد
داد دمش خرمن عمرت به باد
❈۱۰❈
تیغ من از خون تو چون رنگ بست
داد ترا چشمهٔ حیوان به دست
بوسهٔ آن رخت کشیدت به خاک
زخم منت باز رهاند از هلاک
❈۱۱❈
تا تو بدانی که ز دشمن ضرر
به که رسد دوستی از اهل شر
ای علم کبر برافراخته
تاج تواضع ز سر انداخته
❈۱۲❈
هر که به این تاج نشد بهرهور
به که نیابند ز خاکش اثر
خاک ره مردم آزاده باش
بر صفت خاک ره افتاده باش
❈۱۳❈
خاک صفت راه تواضع گزین
خاکیو از خاک نیاید جز این
سجده گه پاک دلان گشته خاک
زانکه فتد در ره مردان پاک
❈۱۴❈
گر کست از بوسه کند پای ریش
دست نیاری ز تکبر به پیش
خاک به هر پای بود بوسه ده
خاک به فرقت که ز تو خاک به
❈۱۵❈
خواجه آکنده به کبر و منی
کوهش اگر هیکل گردن کنی
مشکل اگر سرکشیش کم شود
در ره تعظیم قدش خم شود
❈۱۶❈
ای سرت از قاف گرانتر بسی
کوه به این سنگ نیابد کسی
حیرتم از گردن پر زور تست
کاو به چنین بار بماند درست
❈۱۷❈
بر همه خلق است تقدم ترا
وجه شرف چیست به مردم ترا
گر به لباست بود این برتری
این که نباشد به چه فخر آوری
❈۱۸❈
ور تو به گنج و درمی محترم
چون کنی آن دم که نباشد درم
گوهر آدم اگر از درهم است
خر که زرش بار کنی آدم است
❈۱۹❈
رو که ز زر خر نشود آدمی
هیچ خر از زر نشود آدمی
زان فکنی جامهٔ اطلس به دوش
تا شود آن بر خریت پرده پوش
❈۲۰❈
رو که ترا آن خری دیگر است
جامهٔ اطلس چو سزای خر است
لاف خرد چون زند آن خود پرست
کش بنشانند اگر زیر دست
❈۲۱❈
خانهٔ تابوت تمنا کند
تا زبر دست کسان جا کند
خواجه خرامنده به سد احترام
صوف و سقر لاط به دست غلام
❈۲۲❈
هر قدمش فکری و رایی دگر
هر دمش اندیشه به جایی دگر
شانه زن از پنجه به قسطاس خویش
ریش کن از غایت وسواس خویش
❈۲۳❈
بیهده دادهست ز کف نقد جان
ریش نگر میکند از بهر آن
کرده ز سودا در گفتار باز
کس نه و سد جنگ و جدل کرده ساز
❈۲۴❈
این روش مردم بیدار نیست
خواجه به خواب است و خبردار نیست
دیدهای آخر که چو کس شد به خواب
خود به خودش هست عتاب و خطاب
❈۲۵❈
خواجه به خواب است که خوابش حرام
زان ندهد باز جواب سلام
منعم پر کبر به خود پای بند
ساخته در گاه سرا را بلند
❈۲۶❈
تا چو زند گام برون از سرا
پشت نسازد ز تکبر دو تا
گر نه ز ایام خورد گوشمال
جستنش از خواب نماید محال
❈۲۷❈
خواجه که پر گشته ز باد غرور
خم نکند پشت تواضع به زور
مشک پر از باد کجا خم شود
گر نه ز بادش قدری کم شود
❈۲۸❈
باد به خود کرده ولی وقت کار
پوست کند از سر او روزگار
گشت چو از باد قوی گوسفند
پنجه قصاب از او پوست کند
❈۲۹❈
چند به این باد به سر میبری
نیستی آخر دم آهنگری
دم که به باد است چنین پای بست
هیچ به جز باد ندارد به دست
❈۳۰❈
ای ز دمت رفته جهانی به رنج
چند توان بود چو دم باد سنج
باد چو بر شمع ره انداخته
تاج زرش خاک سیه ساخته
❈۳۱❈
باد در پردهٔ هر پاک زاد
هست بلی پرده در غنچه باد
چند شوی همچو گل بوستان
در صفت خویش سراسر زبان
❈۳۲❈
دعوی گل راه به سوییش هست
زانکه نکو رنگی و بوییش هست
بخت تو بر چیست چه داری بگو
کیستی و در چه شماری بگو
❈۳۳❈
لاف ز بالای پدر میکنی
خود بنما تا چه هنر میکنی
شمع که ز آینده ازو گشته دود
خانه کند روشن و آن یک کبود
❈۳۴❈
ناخلفی پا چو نهد در میان
پرتو عزت برد از دودمان
چون گذر روزنه را دود بست
شمع فروزنده ز پرتو نشست
❈۳۵❈
پرتو جمعی ز سر یک تن است
مجلسی از مشعلهای روشن است
مجلس جمع است فروزان ز شمع
شمع چو بنشست شود تیره جمع
❈۳۶❈
شمع نهای، جامهٔ شمعی چه سود
روشنی شمع نیاید ز دود
نیست ترا نقد خرد در کنار
زان نکنی رسم تواضع شعار
❈۳۷❈
کفه چو خالیست شود سرفراز
پر چو شد افتاد به خاک نیاز
پست نشد پایه اهل صفا
گر چه فرو دست تواش گشت جا
❈۳۸❈
مرتبهٔ شمع نگردیده پست
گر چه که از دود فروتر نشست
خس نشود کس به زبردست کس
آب همانست و همانست خس
❈۳۹❈
سرزنش ناخن از این پستی است
کش چو تو عادت به زبردستی است
شد به فرودست چو ساعد مقیم
بین که گرفتند بتانش به سیم
❈۴۰❈
گر کست از راه خوش آمد ستود
آنچه نباشی تو نباید شنود
حرف خوش آمد مشنو کان خطاست
مضحکهٔ خلق مشو کان بلاست
❈۴۱❈
زاغ که شد باز سفیدش لقب
عقدهٔ سد خنده گشاید ز لب
نیست خوش آمد به در از چند حال
بیغرضی نیست خوش آمد سگال
❈۴۲❈
رخت چو در کوی خوش آمد برند
گر ز طمع نیست زتو بد برند
چون به جگر شد دل قصاب بند
بوسه زند بر قدم گوسفند
❈۴۳❈
در هدف گربه چو افتاد موش
وصف دگر کرد به هر تار موش
تو همه تن عیب و خوش آمد سگال
نام نهادت به هنر بیمثال
❈۴۴❈
آنکه ستاید به خوش آمد ترا
از تو نکوتر نشناسد ترا
کامنت ها