وحشی بافقی:بود سفیهی به سفاهت علم ساخته محکم به جهالت قدم
❈۱❈
بود سفیهی به سفاهت علم
ساخته محکم به جهالت قدم
داشت یکی لاشه خبر پشت ریش
بر تن او زخم ز اندازه بیش
❈۲❈
بوی بد زخم تن آن خمار
باعث قی کردن مردار خوار
شل به یکی دست وبه یک پای لنگ
کور شده بسکه زده سر به سنگ
❈۳❈
کرد رسن بر سر و بردش کشان
داد به دلال سر ریسمان
گفت که از دست عنان دادهام
همچو خر اندر وحل افتادهام
❈۴❈
زین وحل از لطف برآور مرا
بازخر از خواری این خر مرا
مرد فروشنده زبان باز کرد
در صفت خر سخن آغاز کرد
❈۵❈
کاین خر صرصر تک آهو نهاد
گوی برون برده ز میدان باد
گر بنهی بر زبرش بار فیل
پیل صفت بگذرد از رود نیل
❈۶❈
دست و دو پایش که ستون تنند
چار ستونند که از آهنند
کره خر شیره نینداخته
با همه اسبان به گرو باخته
❈۷❈
صاحب خر این سخنان چون شنفت
رفت و به دلال خر آهسته گفت
کاینهمه تعریف تو گر هست راست
هست حماری که مرا مدعاست
❈۸❈
داشتم این طور حماری مراد
شکر که بیرنج طلب دست داد
گفت فروشنده که ای غلتبان
چند از این درد سر رایگان
❈۹❈
لاشهٔ خود را نشناسی که چیست
رو که برین عقل بباید گریست
ای ز دل مور دلت تنگتر
حرص تو از کوه گران سنگتر
❈۱۰❈
گر فکند حرص تو بر کوه دست
در کمر کوه درآرد شکست
مور نهای ، این کمر آز چیست
گور نهای ، این دهن باز چیست
❈۱۱❈
گور که خاکش به دهان ریختند
لقمه طلب بود از آن ریختند
آنکه نشد حرص و طمع دور از او
به که خورد لقمه لب گور از او
❈۱۲❈
تن که تواش پرورش از جان دهی
پرورش لقمهٔ موران دهی
دیده کز او مور شود طعمه خوار
چند به هر خوان نهیش کاسه وار
❈۱۳❈
به که چنان دیده نمکدان شود
کاو ز طمع کاسهٔ هر خوان شود
نان سر خوان لئیمان مخور
زهر خور و سبزی هر خوان مخور
❈۱۴❈
گردهٔ گرمی که دهد مبخلت
داغ جگر سوز نهد بر دلت
آب بقا باد بر او ناگوار
کز پی نان است سگ داغدار
❈۱۵❈
باش چو آهوی ختا پوست پوش
برگ گیا میکن ازین دشت نوش
آهوی چین گشته چنین خوش نفس
زانکه خورد برگ گیاهی و بس
❈۱۶❈
مس که ز اکسیر طلا میشود
از اثر برگ گیا میشود
چند نشینی به سر خوان آز
گر نبود نان به گیاهی بساز
❈۱۷❈
لب بدران حرص دهن باز را
میل بکش چشم بد آز را
ای به غم آب و علف پای بند
چون سگ نفست نرساند گزند
❈۱۸❈
پیش سگ آهو نکند جان تلف
تا شکمش نیست پر آب و علف
آهو اگر میل گیا میکند
در بدنش مشک ختا میکند
❈۱۹❈
در ره این معده که بادا خراب
فضلهٔ مردار شود مشک ناب
آه از این معدهٔ آتش نشان
شعله فروزنده آتش فشان
❈۲۰❈
جاذبهٔ او نفس اژدر است
هاضمهٔ او دم آهنگر است
آتش این هاضمه گیتی فروز
شعله فروزنده و آفاق سوز
❈۲۱❈
بس بودت دافعه آموزگار
کاو نکند فضلهٔ کس اختیار
فضلهٔ مردار که دنیایی است
داشتن آن نه ز دانایی است
❈۲۲❈
چند به این فضله شوی پای بند
چون جعلش گرد کنی تا بچند
بگذر از آلودگی روزگار
دست از این فضله بشو زینهار
❈۲۳❈
مایل سیم و زر عالم مباش
داغ دل از حسرت درهم مباش
باش در ایوان کرم صف نشین
ریز چو همیان درم از آستین
❈۲۴❈
از درمی چند که بودیش نیست
پیش خردمند وجودیش نیست
چیست ترا ای همه تن حرص وآز
همچو خم زر دهن از خنده باز
❈۲۵❈
با همه کس نخوت و زردار چیست
این همه عجب از دو سه دینار چیست
کبر و دماغش نه به جای خود است
گر درمش هست برای خود است
❈۲۶❈
مخزن جمشید و فریدون کجاست
گنج فرو رفته قارون کجاست
جمله در این خاک فرو رفتهاند
با کفنی زیر زمین خفته اند
❈۲۷❈
آنکه فرستاد به این کشورت
خلق نکرد از پی جمع زرت
گر ز من و تست غرض جمع زر
کوه ز ما و تو بود سختتر
❈۲۸❈
گر چه درم مونس دلخواه تست
دشمن جانیست که همراه تست
آنکه در اول به سرای سپنج
زیر گل و خاک نهان کرده گنج
❈۲۹❈
کرده اشارت که بر هوشیار
گنج عدوییست به خاکش سپار
زر نه متاعیست بلاییست زر
الحذر ای زر طلبان الحذر
کامنت ها