وحشی بافقی:بی درمی خار کشیدی به پشت نامده جز آبله هیچش به مشت
❈۱❈
بی درمی خار کشیدی به پشت
نامده جز آبله هیچش به مشت
بود همین زخم سر نیش خار
آنچه به دست آمدش از روزگار
❈۲❈
زخم بسی خار بر اندام داشت
خواری بسیار از ایام داشت
رو به در قاضی حاجات کرد
دست برآورد و مناجات کرد
❈۳❈
کای ز تو خرم شده باغ و بهار
خار ز فیض تو گل آورده بار
چند در این دشت من تیره روز
خرقهٔ سد پاره کنم خاردوز
❈۴❈
چند شوم نخل صفت لیف پوش
چند توان بار کشیدن به دوش
نخل که شد خارکشی کار او
هست رطب نیز گهی بار او
❈۵❈
وه که من از خارکشی سوختم
جز ضرر خار نیندوختم
جز گل اندوهم ازین خار نیست
هیچم از این خار جز آزار نیست
❈۶❈
تیشه به گل میزد و میکند خار
گشت ز گل مشربهای آشکار
مشربهای بود در او زر بسی
از سر زردار گرانتر بسی
❈۷❈
چون سر آن مشربه را باز کرد
زمزمه خوشدلی آغاز کرد
رفت و به زن صورت آن راز گفت
صورت آن راز نهان باز گفت
❈۸❈
پرده برانداخت چو از روی راز
رفت زن و گفت به همسایه باز
راز نخواهی که شود آشکار
لب بگز و باز مگو زینهار
❈۹❈
کوه که سنگ است و ندارد بیان
وز پی گفتار ندارد زبان
هیچ مگویش که بیان میکند
راز نهان تو عیان میکند
❈۱۰❈
آن سخن افسانه بازار شد
والی آن شهر خبردار شد
گفت که از خانه برونش کشند
از سر آزار به خونش کشند
❈۱۱❈
حاجب شه رفت و به فرمان شاه
برد کشانش به سوی بارگاه
شاه باو بانگ زد از روی قهر
شربت آن عیش بر او کرد زهر
❈۱۲❈
کی شده از خارکشی پشت ریش
جامه زربفت چه پوشی به خویش
وصلهٔ پالان خر خارکش
نیست ز پر گالهٔ زربفت خوش
❈۱۳❈
گنج برون آر که رستی ز رنج
مار صفت کشته مشو بهر گنج
خارکشش گفت که ای شهریار
دست ز آزار اسیران بدار
❈۱۴❈
از نفس گرم اسیران بترس
ز آه دل ریش فقیران بترس
گنج ز من میطلبی گنج چیست
حاصل ایام به جز رنج چیست
❈۱۵❈
گنج کنی مشربهای را لقب
کنج کند خاک به سر زین سبب
شاه زد از خشم گره بر جبین
گفت که بستند دو دستش ز کین
❈۱۶❈
از فلکش آه و فغان میگذشت
وز سر دردش به زبان میگذشت :
کز غم این حادثه گر جان برم
چشم کنم دوش و مغیلان برم
❈۱۷❈
از سر بیداد زدندش بسی
قاعدهٔ داد ندید از کسی
ای ز حسد با همه عالم به جنگ
زین عمل بد همه عالم به تنگ
❈۱۸❈
نیست ز رنج حسد امید زیست
وای به جان تو علاج تو چیست
دیده انصاف ز تو خاردوز
چشم هنربین ز تو مسماردوز
❈۱۹❈
پیشه تو عیب هنرپیشگان
عیب شمار هنراندیشگان
دشمن آن کز هنرش مایهایست
بر سرش از فر هما سایهایست
❈۲۰❈
عیب کنی مرد هنر کیش را
تا بنمایی هنر خویش را
زین هنر آنکس که بود هوشمند
بیهنریهای تو داند که چند
❈۲۱❈
آنکه تو عیب هنرش میکنی
در همه جا نامورش میکنی
گر ز هنر نیست غرض نام و بس
به ز تو شهرت که دهد نام کس
❈۲۲❈
آن هنر اندیش شود نامدار
کش تو کنی عیب شماری شعار
آنکه چو پروانهٔ آتش پرست
گرد تو گشت از تو در آتش نشست
❈۲۳❈
شعله زنی بر تن خود شمع وار
تا دگری از تو شود داغدار
آنکه پی حفظ تو فانوس وار
شب همه شب ساخته پا استوار
❈۲۴❈
پاس تو شب تا به سحر داشته
باد به نزدیک تو نگذاشته
سر زده او را ز تو دود از نهاد
زین عمل زشت ترا شرم باد
❈۲۵❈
جور به پاداش وفا میکنی
باد ترا شوم چها میکنی
خار نشانند و گل آرد به بار
ای تو کم از خار ز خود شرم دار
❈۲۶❈
بد مکن از گردش دوران بترس
دور مکافات کند ز آن بترس
هر که در این مزرعه شد دانه کار
آرد از آن دانه همان دانه بار
❈۲۷❈
ما که چو پرگار قدم میزنیم
چرخ برین نقطه غم میزنیم
دور ز هر نقطه که برداشتیم
باز به آن نقطه گذر داشتیم
❈۲۸❈
آنکه به ره خار فشان بست بار
باز چو گردید به ره داشت خار
هر که بدی کرد به جز بد ندید
کرد که یک بد که عوض سد ندید
❈۲۹❈
مار که او بر سر آزار رفت
زندگیش بر سر این کار رفت
شمع که آتش ز درون برفروخت
سوخت دلش چون دل پروانه سوخت
❈۳۰❈
کس چه کند دشمنی زشتخو
دشمن او بس عمل زشت او
مار که آزار کسان کار اوست
هر که بود بر سر آزار اوست
❈۳۱❈
آنکه گذر بر سر نیکی فکند
کی رسد از اهل گزندش گزند
زر که به مردم همه راحت دهد
ز آتش سوزنده سلامت جهد
❈۳۲❈
خار کز و شد همه را پا فکار
سوخت چو افکند بر آتش گذار
شیوهٔ آزار مکن اختیار
ور نه ز بیخت بکند روزگار
❈۳۳❈
خار پر آزار که نشتر زند
خارکن از بیخ و بنش بر کند
نور فشان گر چه بسوزی به داغ
کسب کن این قاعده را از چراغ
❈۳۴❈
باید اگر سوخت ، بساز و بسوز
خانهٔ تاریک کسی بر فروز
فتنه مینگیز و بترس از ستیز
ورنه شوی کشته در آن فتنه خیز
❈۳۵❈
خلق کشند آتش خلوت فروز
زانکه مبادا شود آفاق سوز
آنکه در او هست ز لنگر اثر
نیست به جز کشتی دریا گذر
❈۳۶❈
هر که نصیبی ز هنر میبرد
بیشتر از فیض نظر میبرد
رو نظری جو که هدایت در اوست
مایه اکسیر سعادت در اوست
❈۳۷❈
از طرف اهل دلی یک نگاه
رهبر مقصود تو سد ساله راه
فیض ازل از نظر اهل راز
کرده دری بر رخ مقصود باز
❈۳۸❈
آنکه ترا مایه جان میدهد
هر چه طلب میکنی آن میدهد
جان طلب و بگذر ازین آب وخاک
جسم رها کن که شوی جان پاک
❈۳۹❈
وحشی ازین گفته فروبند لب
روز نهان است و عیان است شب
کامنت ها