وحشی بافقی:زهی نام تو سر دیوان هستی ترا بر جمله هستی پیش دستی
❈۱❈
زهی نام تو سر دیوان هستی
ترا بر جمله هستی پیش دستی
زکان صنع کردی گوهری ساز
وزان گوهر محیط هستی آغاز
❈۲❈
به سویش دیده قدرت گشادی
بنای آفرینش زو نهادی
ازو دردی و صافی ساز کردی
زمین و آسمان آغاز کردی
❈۳❈
به روی یکدگر نه پرده بستی
ثوابت را ز جنبش پا شکستی
به تار کاکل خور تاب دادی
لباس نور در پیشش نهادی
❈۴❈
به نور مهر مه را ره نمودی
نقاب ظلمتش از رخ گشودی
نمودی قبلهٔ کروبیان را
گشودی کام مشتی ناتوان را
❈۵❈
به راه جستجو کردی روانشان
به سیر مختلف کردی دوانشان
جهان را چار گوهر مایه دادی
سه جوهر را از او پیرایه دادی
❈۶❈
تک و پوی فلک دادی به نه گام
زمین را ساز کردی هفت اندام
شب و روزی عیان کردی جهان را
دو کسوت در بر افکندی زمان را
❈۷❈
طلب کردی کف خالی زعالم
ز آب ابر لطفش ساختی نم
وز آن گل باز کردی طرفه جسمی
برای گنج عشق خود طلسمی
❈۸❈
چو او را بر ملایک عرض کردی
ملک را سجده او فرض کردی
یکی را سجدهاش در سر نگنجید
به گردن طوق دار لعن گردید
❈۹❈
در گنجینه احسان گشادی
در آن ویرانه گنج جان نهادی
نهادی در دلش سد گنج بر گنج
وزان گنجش زبان کردی گهر سنج
❈۱۰❈
به ده کسوت نمودی ارجمندش
به تاج عقل کردی سر بلندش
نهادی گنج اسما در دل او
ز لطفت رست این گل از گل او
❈۱۱❈
به او دادی دبستان فلک را
نشاندی در دبستانش ملک را
به گلزار بهشتش ره نمودی
در آن باغ بر رویش گشودی
❈۱۲❈
چو حورش برد از جا میل دانه
به عزم دانه چیدن شد روانه
ز بهر خوشه کردن ساخت چون داس
به رخش راندنش بستند قسطاس
❈۱۳❈
بسان خوشه کاه افشاند بر سر
ز بی برگی لباس برگ در بر
حدیث نا امیدی بر زبان راند
قدم از روضه رضوان برون ماند
❈۱۴❈
نوای ناله بر گردون رسانید
به عزم توبه اشک خون فشانید
که یارب ظلم کرده بر تن خویش
ببخشا تا نمانم زار از این بیش
❈۱۵❈
از آن قیدش به احسان کردی آزار
به خلعتهای عفوش ساختی شاد
اگر آدم بود پرورده تست
و گر عالم پدید آوردهٔ تست
❈۱۶❈
تویی کز هیچ چندین نقش بستی
ز کلک صنع بر دیبای هستی
ز تو قوس قزح جا کرد بر اوج
وز او دادی محیط چرخ را موج
❈۱۷❈
به راهت کیست مه رو بر زمینی
چو من دیوانه گلخن نشینی
به گلخن گرنه از دیوانگی زیست
به روی او ز خاکستر نشان چیست
❈۱۸❈
فلک را داغ خور بردل نهادی
ز بذرش پنبه بهر داغ دادی
بلی رسم جهانست اینکه هر روز
بود کم پنبهٔ داغ از دگر روز
❈۱۹❈
درون شیشه چرخ مدور
ز صنعت بستهای گلهای اختر
ز شوقت کوه از آن از جا نجسته
که او را خارها در پا نشسته
❈۲۰❈
تو بستی بر کمر گه کوه را زر
صدف را از تو درگوش است گوهر
ترا آب روان تسبیح خوانی
پیذکر تو هر موجش زبانی
❈۲۱❈
صدف را خنده در نیسان تو دادی
دهانش را ز در دندان تو دادی
فلک را پشت خم از بار عشقت
دل مه روشن از انوار عشقت
❈۲۲❈
نهی درج دهان را گوهر نطق
دهی تیغ زبان را جوهر نطق
به کنهت فکر کس را دسترس نیست
تویی یکتا و همتای تو کس نیست
❈۲۳❈
به نام تست در هر باغ و بستان
به کام جو زبان آب جنبان
که جنبش داد مفتاح زبان را
وزان بگشود در گنج بیان را
❈۲۴❈
سرای چشم مردم روشن از چیست
در این منظر فتاده سایه از کیست
زهی آثار صنعت جمله هستی
بلندی از تو هستی دید و پستی
❈۲۵❈
منم خاکی به پستی رو نهاده
به زیر پای نومیدی فتاده
کامنت ها