وحشی بافقی:نوا پرداز قانون فصاحت چنین زد چنگ بر تار حکایت
❈۱❈
نوا پرداز قانون فصاحت
چنین زد چنگ بر تار حکایت
که بود اقلیم چین را شهریاری
به تخت شهریاری کامکاری
❈۲❈
به تاج نامداری سربلندی
به زنجیر عدالت ظلم بندی
به چین در دور عدل آن جهاندار
نبود آشفته‌ای جز طره یار
❈۳❈
به جز چشم نکویان در سوادی
به دورش کس نداد از فتنه یادی
ز عدلش هم‌سرا گنجشک با مار
به دورش چرغ آهو را هوادار
❈۴❈
نظر چون بر رخش دوران گشاده
نظر نام شه دوران نهاده
وزیری بود بس عالی مقامش
نظیر از مادر ایام نامش
❈۵❈
حصار ملک رای محکم او
بهار عدل روی خرم او
از آن چیزی که بر دل بندشان بود
همین نومیدی فرزندشان بود
❈۶❈
پی صیدافکنی یک روز دلتنگ
وزیر و شه برون راندند شبرنگ
وزیر و پادشاه و خادمی چند
ز دیگر لشکری بگسسته پیوند
❈۷❈
از آنجا روی در صحرا نهادند
بسان سیل در صحرا فتادند
به زیر ران هر یک تیز گامی
سمند بادپایی، خوشخرامی
❈۸❈
شدندی صد بیابان بیش در پیش
به تندی از صدای سینه خویش
زد آتش گرمی خور در جگرشان
یکی ویرانه آمد در نظرشان
❈۹❈
دوانی سوی آن ویرانه راندند
به سرعت خویش را آنجا رساندند
در او دیدند پیری با صفایی
ز عالم نور او ظلمت زدایی
❈۱۰❈
زبان او کلید گنج عرفان
بسان گنج در ویرانه پنهان
اگر در دل گذشتی طیلسانش
فلک در پا فکندی کهکشانش
❈۱۱❈
محیط معرفت دل در بر او
کف دریای دین موی سر او
به قدی چون کمان در چله دایم
بنای گوشه گیری کرده قایم
❈۱۲❈
چو رخ بنمود آن پیر فتاده
ز اسب خویشتن شه شد پیاده
شه و دستور در پایش فتادند
نقاب از روی راز خود گشادند
❈۱۳❈
به و ناری برون آورد درویش
از آنها داشت هر یک را یکی پیش
نظر زان نار خرم گشت بسیار
که روشن دید شمع بخت از آن نار
❈۱۴❈
پس آنگه داد ایشان را بشارت
که بر چیزیست آن هر یک اشارت
وزیر از به بسی چون نار خندید
که درد خویشتن را زان بهی دید
❈۱۵❈
به خسرو مژدهٔ آن می‌دهد نار
که گردد گلبن بختش گران یار
به تخت دور در کم روزگاری
از و سر بر فرازد تاجداری
❈۱۶❈
خدا بخشد به دستور خداوند
در این گلزار یک نخل برومند
ولی باشد چو به با چهره زرد
ز آه عاشقی رخسار پر گرد
❈۱۷❈
دل دستور خرم بود از آن به
که دردش می‌شود گویا از آن به
ولی در نار حرف پیرش انداخت
چو شمع از بار غم دلگیرش انداخت
❈۱۸❈
بلی بوی بهی نبود در آن باغ
ز نارش نیست یک دل خالی از داغ
در این گلشن که خندان گشت چون نار
که چشم از خون نگشتش ناردان بار
❈۱۹❈
به نزدیکش دمی چون آرمیدند
دعا گویان از او دوری گزیدند
سوی بستانسرای خویش راندند
برای میوه نخل نو نشاندند
❈۲۰❈
از آن مدت چو شد نه ماه و نه روز
شبی سرزد و مهر عالم افروز
وزیر و شاه را زان مژده دادند
ز گنج سیم قفل زر گشادند
❈۲۱❈
چنان دادند سیم و زر به مردم
که در زیر غنیمت شد جهان گم
نظر از خرمی سوی پسر تاخت
رخ فرزند را مد نظر ساخت
❈۲۲❈
چنین فرمود شاه نیک فرجام
که منظورش کنند اهل نظر نام
به دستوری که باشد رفت دستور
نظر را گوهر خود داشت منظور
❈۲۳❈
که فرمان شه روی زمین چیست
بفرماید شهنشه نام این چیست
چو پر می‌دید سوی شاه ایام
نظر فرمود ناظر باشدش نام
❈۲۴❈
به سوی هر یکی یک دایه بردند
به دست دایه ایشان را سپردند
ز هجر آن لبان روح پرور
چو ماتم دار شد پستان مادر
❈۲۵❈
به رسم مادری بنهاد دوران
دهانشان را بجای شیر دندان
به ملک حسن چون از ده گذشتند
ز ماه چارده صد ره گذشتند
❈۲۶❈
به خوبی شد چنان شهزاده منظور
که در عالم چو خور گردیده مشهور
قدش سروی ز بستان نکویی
گل رویش ز باغ تازه رویی
❈۲۷❈
پی مرغ دل هر هوشیاری
ز کاکل بر سر آن سرو ماری
دل کس با وجود هوشیاری
نبردی جان از او با رستگاری
❈۲۸❈
فکنده فتنهٔ او در جهان شور
مدامش نرگس بیمار مخمور
صف مژگان او کز هم گذشته
کمینگاه هزاران فتنه گشته
❈۲۹❈
پی خون خوردن عشاق جانباز
دو لعل او دو خونی گشته همراز
در دندان او در خنده تا دید
دل گوهر ز غم سوراخ گردید
❈۳۰❈
گهر کو دست پرورد صدف بود
بدان دندان کیش لاف شرف بود
زنخدانش بر آن رخسار دلکش
معلق کرده آبی را در آتش
❈۳۱❈
ز زر بر گردنش طوقی فتاده
به گنج سیم ماری تکیه داده
بری از سیم خام آن نخل تر داشت
عجب نخلی که سیم خام برداشت
❈۳۲❈
جهانی بسته بود از شوق هر سو
چو بازو بند دل در بازوی او
فروغ ساعدش از آستینها
چو نور شمع از فانوس پیدا
❈۳۳❈
به خوبی داد آن خورشید پایه
ز سیم دست سیمین دست مایه
کمر پیچید عمری بر میانش
نگشته آگه از سر نهانش
❈۳۴❈
دلا در فکر آن موی میان پیچ
طلب کن فکر باریکی در آن پیچ
مگر حرف از میان آن فزون‌تر
حکایت در میان بگذار و بگذر
کامنت ها