وحشی بافقی:چو آن زرین قلم از خانهٔ زر کشید از سیم مدبر لوح اخضر
❈۱❈
چو آن زرین قلم از خانهٔ زر
کشید از سیم مدبر لوح اخضر
سرای چرخ خالی شد ز کوکب
چو آخرهای روز از طفل مکتب
❈۲❈
به مکتبخانه حاضر گشت ناظر
به راه خانهٔ منظور ناظر
ز حد بگذشت و منظورش نیامد
دوای جان رنجورش نیامد
❈۳❈
زبان از درس و لب از گفتگو بست
ز بیصبری ز جای خویش بر جست
ز مکتب هر زمان بیرون دویدی
فغان از درد محرومی کشیدی
❈۴❈
ادیب کاردان از وی برآشفت
به او از غایت آشفتگی گفت
که اینها لایق وضع شما نیست
مکن اینها که اینها خوشنما نیست
❈۵❈
ز هر بادی مکش از جای خود پا
بود خس کو به هر بادی شد از جا
ندارد چون وقاری باد صرصر
بود پیوسته او را خاک بر سر
❈۶❈
نگردد غرق کشتی وقت توفان
چو با لنگر بود بر روی عمان
مکن بی لنگری زنهار ازین پس
چو زر باشد سبک نستاندش کس
❈۷❈
نداری انفعال این کارها چیست
نبودی این چنین هرگز ترا چیست
چنین گیرند آیین خرد یاد
خردمندی چنین است آفرین باد
❈۸❈
چنین یارب کسی بی درد باشد
ز غیرت اینقدرها فرد باشد
ز غیرت آتشی در ناظر افتاد
ز دامن لوح زد بر فرق استاد
❈۹❈
نهاد از دامن ارشاد تخته
زد آخر بر سر استاد تخته
وز آنجا شد پریشان سوی منزل
رخی چون کاه و کوه درد بر دل
❈۱۰❈
در این گلشن که چون غم نیست هرگز
جفایی بیش از آن دم نیست هرگز
که از جانانه باید دور گشتن
ز درد دوریش رنجور گشتن
❈۱۱❈
درین ناخوش مقام سست پیوند
چه ناخوشتر ازین پیش خردمند
که باشد یار عمری با تو دمساز
کند هر لحظه لطفی دیگر آغاز
❈۱۲❈
به بزم وصل مدتها درآیی
ز نو هر دم در عیشی گشایی
به ناگه حیلهای سازد زمانه
فتد طرح جدایی در میانه
❈۱۳❈
خوش آنکس را که خوبا دلبری نیست
به وصل دلبران او را سری نیست
ز سوز عشق او را نیست داغی
ز عشق و عاشقی دارد فراغی
❈۱۴❈
چنین تا کی پریشان حال گردیم
بیا وحشی که فارغ بال گردیم
به کنج عافیت منزل نماییم
در راحت به روی دل گشاییم
❈۱۵❈
کسی را جای در پهلو نگیریم
به وصل هیچ یاری خو نگیریم
که باری محنت دوری نباشد
جفا و جور مهجوری نباشد
کامنت ها