وحشی بافقی:چو طفل روز رفت از مکتب خاک سواد شب نمود از لوح افلاک
❈۱❈
چو طفل روز رفت از مکتب خاک
سواد شب نمود از لوح افلاک
معلم بر در دستور جا کرد
حدیث خود به خاصانش ادا کرد
❈۲❈
به دستور از معلم حال گفتند
یکایک صورت احوال گفتند
معلم را به سوی خویشتن خواند
به تعظیم تمامش پیش بنشاند
❈۳❈
چو از هر در سخنها گفته گردید
از و احوال مکتب باز پرسید
که چونی با جفای بنده زاده
به درس تیزفهمی چون فتاده
❈۴❈
به مکتب میرود کاری ز پیشش
بود سعیی به کار وبار خویشش
چه سر خط مینویسد مشق او چیست
چو بحثی میکند هم بحث او کیست
❈۵❈
دلش میل چه علمی بیش دارد
چه مبحث این زمان در پیش دارد
ادیب افکند سر چون خامه در پیش
بسی پیچید همچون نامه بر خویش
❈۶❈
پس آنگه بر زمین زد افسر خویش
به خون آغشته بنمودش سر خویش
که داد از دست فرزند شما ، داد
مرا بیداد او خون خورد فریاد
❈۷❈
از آن روزی که این مخدوم زاده
به مکتب خانه من پا نهاده
دلم را از غم آزادی نبوده
بسی غم بوده و شادی نبوده
❈۸❈
به مکتبخانهام بر کودکی بود
که او زیرکتر از هر زیرکی بود
کنون تا او به این مکتب رسیده
به همدرسی ایشان آرمیده
❈۹❈
یکی ز آنها به حال خود نمانده
به پهلوی خود ایشان را نشانده
بلی تفسیر این حرف اندکی نیست
که صحبت را اثر باشد شکی نیست
❈۱۰❈
به مکتب صبحدم چون گشت حاضر
بود در راه مکتب خانه ناظر
که چون منظور سوی مکتب آید
به او آهنگ دمسازی نماید
❈۱۱❈
گهی در پهلوی هم جا گزینند
زمانی روبروی هم نشینند
بود دایم به مکتب درسشان حرف
کنند این نوع عمر خویشتن صرف
❈۱۲❈
بدینسان حرف ها میکرد اظهار
که تا مجلس تهی گردد ز اغیار
از آن پس گفت تا داند خداوند
که بد میبینم او را حال فرزند
❈۱۳❈
به دام عشق منظور است پا بست
زمام اختیارش رفته از دست
اگر یک لحظه حاضر نیست منظور
از او افتد به مکتبخانه سد شور
❈۱۴❈
نشیند گوشهای از غصه دلتنگ
ز دلتنگی بود با خویش در جنگ
گزد انگشت چندانی که در مشت
سیه سازد چو نوک خامه انگشت
❈۱۵❈
دمی بندد ز تکرار سبق لب
که من دیگر نمیآیم به مکتب
زمانی در گریبان آورد سر
گهش چون حلقه ماند چشم بر در
❈۱۶❈
چو منظور از در مکتب درآید
نماند رنج و اندوهش سرآید
درآید در مقام همزبانی
کند آهنگ عیش و شادمانی
❈۱۷❈
غرض کز خواندن درس است آزاد
بود درس آنچه هرگز نیستش یاد
شد از گفتار او دستور از دست
پی آزار ناظر از زمین جست
❈۱۸❈
معلم دامنش بگرفت و بنشاند
حدیث چند از هر در بر او خواند
که اینها این زمان سودی ندارد
نمودش گر بود بودی ندارد
❈۱۹❈
بباید چارهای کردن در این کار
که گرداند ازین بارش سبکبار
و گرنه کار او بد میشود زود
از این دردش نخواهد بود بهبود
❈۲۰❈
ز هر بحثی حدیثی کرد اظهار
سخنها گفت در تدبیر این کار
پس آنگه خواست دستوری ز دستور
زمین بوسید و از دستور شد دور
❈۲۱❈
به خود میگفت دستور جهاندار
چه سازم چون کنم تدبیر این کار
فرستم گر به مکتبخانه بازش
فتد ناگه برون زین پرده رازش
❈۲۲❈
خبر یابد ازین شاه جهانگیر
به جز جان باختن آن دم چه تدبیر
نمیدانست تا تدبیر او چیست
پی تدبیر کارش چون کند زیست
❈۲۳❈
نبود آگه که درد دوستداری
ندارد چارهای جز جانسپاری
کامنت ها