وحشی بافقی:گهر پاشی که این گوهر گزین کرد به سوی بحر معنی رو چنین کرد
❈۱❈
گهر پاشی که این گوهر گزین کرد
به سوی بحر معنی رو چنین کرد
که ناظر رخش راندی با رفیقان
به دل صد کوه غم از بار حرمان
❈۲❈
به روز و شب و بیابان میبریدند
که روزی بر لب دریا رسیدند
نه دریا بلکه پیچان اژدهایی
ازو افتاده در عالم صدایی
❈۳❈
به روی خاک مستی مانده بیتاب
به لب آورده کف در عالم آب
ز دوران هر زمان شور دگر داشت
از آن رو کآب تلخی در جگر داشت
❈۴❈
ز موج دمبدم در وقت توفان
نهادی نردبان بر بام کیوان
به کف گردید موجش صولجانها
ز عالم برد بیرون گوی جانها
❈۵❈
ز روی آب او عالی حصاری
کشیده خویشتن را بر کناری
عیان در زیر چادر خوشخرامی
عجب با لنگری عالی مقامی
❈۶❈
زمام اختیار از کف نهاده
عنان خود به دست غیر داده
کمان اما ز بند چله آزاد
ز تیرش پردهٔ سر رفته بر باد
❈۷❈
در آبش سینه چون مرغابیان گم
برون آورده از دریا سر و دم
شده مصقل در آن بحر گهریاب
که تاریکی برد ز آیینهٔ آب
❈۸❈
بسی مردمربا عشرت سرایی
در آن نیکویی آب و هوایی
چو الیاسش گذر بر روی عمان
به منزل برده بادش چون سلیمان
❈۹❈
چو خیمه چادر از هر سو عیانش
ستون خیمه از تیر میانش
به روی آب از بادش شتابی
عیان از دور بر شکل حبابی
❈۱۰❈
چه میگویم شهابی بود ثاقب
شدی در یک نفس از دیده غایب
اشارت کرد ناظر سوی تجار
که در کشتی کشند از هر طرف بار
❈۱۱❈
به یاران سوی کشتی گشت راهی
چو یونس کرد جا در بطن ماهی
به گردون شد ز ملاحان ترانه
به روی آب کشتی شد روانه
❈۱۲❈
زدش آهنگ ملاحان ره هوش
ز سوز آن زدش خون در جگر جوش
کشید از دل سرود بینوایی
خروشان شد ز ایام جدایی
❈۱۳❈
که یا رب کس به حال من مبادا
به این آشفتگی دشمن مبادا
منم خود را ز غم رنجور کرده
به پای خویش جا در گور کرده
❈۱۴❈
ز بخت واژگون صد درد بر دل
گرفته زنده در تابوت منزل
تنی از مشت محنت رفته از دست
به مهد غصه خود را کرده پا بست
❈۱۵❈
اگر بودی ز طفلان عقل من بیش
نکردی جور این مهدم جگر ریش
میان آب با چشم در افشان
به سرگردانی خود مانده حیران
❈۱۶❈
منم بر باد داده خانه خویش
جدا افتاده از کاشانهٔ خویش
گرفتاری ز عمر خود به تنگی
گرفته جای در کام نهنگی
❈۱۷❈
مگر یاری نماید باد شرطه
رهم از شور این خونخوار ورطه
کامنت ها