وحشی بافقی:سوار رخش تاز دشت دعوی چنین راند از پی نخجیر معنی
❈۱❈
سوار رخش تاز دشت دعوی
چنین راند از پی نخجیر معنی
که روزی چند از این حالت چو بگذشت
که سوی شهر منظور آمد از دشت
❈۲❈
به نزدیک پدر یک روز جا کرد
به خسرو مدعای خود ادا کرد
غرض چون بود آهنگ شکارش
به رفتن داد رخصت شهریارش
❈۳❈
سپاه بیشمارش کرد همراه
تمامی از رسوم صید آگاه
اشارت کرد تا صحرانشینان
حشر کردند در کوه و بیابان
❈۴❈
یلان بستند صف در دور نخجیر
ز هر سو پر زنان شد طایر تیر
دم شمشیر دادی رنگ را زهر
وز آن زهرش ندادی سود پازهر
❈۵❈
پلنگ افتاده سر گردان و مضطر
نهاده رسم دست انداز از سر
به جستن روبهان درحیله سازی
به خرگوشان سگان در دست یازی
❈۶❈
پی تیر یلان چون کلک جادو
ز خون میزد رقم بر جلد آهو
عیان گردید از کیمخت گوران
به جای دانهٔ کیمخت پیکان
❈۷❈
فتاد از بیم سگ آهو به زاری
به دست و پای شیران شکاری
چنین تا شام صید انداز بودند
به قصد صید شیری مینمودند
❈۸❈
ز چرخ این شیر زرین یال شد گم
پلنگ شب نمود از کهکشان دم
به عزم شب چرا شد بره برپا
شبان مانندش از پی خواست جوزا
❈۹❈
به قصد صیداین گاو پلنگی
اسد میکرد ساز تیز چنگی
از این مزرع شد آب مهر نایاب
چو کاهش چهره گشت از دوری آب
❈۱۰❈
ز بحر شرق بیرون رفت خرچنگ
سوی دریای مغرب کرد آهنگ
گشودی قفل زر شب از سر گنج
وز آتش پلهٔ میزان گهر سنج
❈۱۱❈
کند چندان فغان از جان ناشاد
که آید آه ز افغانش به فریاد
فکنده زنگی شب دلو در چاه
به قعر بحر ماهی را گذرگاه
❈۱۲❈
چو خواب آورد بر لشکر شبیخون
ز لشکرگاه شد منظور بیرون
سمند تند رو میراند و میتاخت
به سایه اسبش از تندی نمیساخت
❈۱۳❈
بسان چرخ آن رخش سبک پی
بیابانی به گامی ساختی طی
چنین میراند تا زین دشت اخضر
نمایان شد عیار زردهٔ خور
❈۱۴❈
سحرگه لشکران از خواب جستند
میان از بهر خدمت چست بستند
چو از شهزاده جا دیدند خالی
ز جا رفتند از آشفته خالی
❈۱۵❈
چو صرصر پر در آن صحرا دویدند
ولیکن هیچ جا گردش ندیدند
ز حد چون رفت سوی شهر راندند
حدیث او به گوش شه رساندند
❈۱۶❈
ز بخت سست خود آشفته شد سخت
ز روی بیخودی افتاد از تخت
به هوش خود چو آمد ناله برداشت
علم در جستجوی او برافراشت
❈۱۷❈
به اطراف جهان مردم روان کرد
ولیکن کس پیام او نیاورد
خروشان شد نظر کای دیده را نور
چه دیدی کز نظر گشتی چنین دور
❈۱۸❈
مرا در دور چون نبود تأسف
که این خیل بتر ز اخوان یوسف
به جانم داغ یعقوبی نهادند
به گرگت همچو یوسف باز دادند
❈۱۹❈
الا ای یوسف گمگشته بازآی
چو یعقوبم مکن بیت الحزن جای
تو بودی آنکه منظور نظر بود
فروغ عارضت نور بصر بود
❈۲۰❈
چه خوشحالی که گشتی از نظر دور
نظر دیگر چه خواهد داشت منظور
جهان پیش نظر تاریک از آنست
که شمعی چون تو از بزمش نهانست
❈۲۱❈
خروشان بود از اینسان چند روزی
ز دل میکرد آه سینه سوزی
چو روزی چند شد آن شعله بنشست
به عیش و عشرت هر روزه پیوست
❈۲۲❈
چه خوش گفت آن سخن پرداز کامل
که چیزی کز نظرشد رفت از دل
کامنت ها