وحشی بافقی:صف آرایندهٔ این طرفه لشکر چنین لشکر کشد کشور به کشور
❈۱❈
صف آرایندهٔ این طرفه لشکر
چنین لشکر کشد کشور به کشور
که هر صبح اینچنین تا شام منظور
نمیگشت از حریم خسروی دور
❈۲❈
ز چشمش اهل مجلس مست حیرت
گریبان کرده چاک از دست حیرت
ز دانش یافت قدری آن خرد کیش
که شاهش داد جا در پهلوی خویش
❈۳❈
بلی هر جا که باشد صاحب هوش
عروس دولتش آید در آغوش
گدا از هوشمندی شاه گردد
فقیر از هوش صاحب جاه گرد
❈۴❈
بسا شاهان که دور از کسوت هوش
زمانه خرقهشان افکنده بر دوش
بسا درویش را کز هوشمندی
سریر جاه بخشد سربلندی
❈۵❈
چو روزی چند شد القصه زین حال
که میبودند با هم فارغ البال
درآمد ناگه از در حاجب شاه
ستاد از پیش شادروان درگاه
❈۶❈
که ای شاهان به راهت سر نهاده
رسول روم بر در ایستاده
درآید یا رود فرمان شه چیست
درین در بنده با او چون کند زیست
❈۷❈
اجازت داد خسرو کاو در آید
به رنگ خاک بوسانش درآید
زمین بوسید و خسرو را دعا کرد
پس آنگه رو به عرض مدعا کرد
❈۸❈
به سوی تخت شه شد نامه بر کف
به تشریف قبول آمد مشرف
چو خسرو دید سوی نامهٔ روم
در آن مکتوم بود این شرح مرقوم
❈۹❈
که دارد شاه شمعی در شبستان
عذارش در نقاب غنچه پنهان
کند از وصل او خوشحال ما را
دهد پروانهٔ اقبال ما را
❈۱۰❈
کند زودش به سوی ما روانه
نسازد در فرستادن بهانه
اگر بر عکس این کاری کشد پیش
بسا کید چو شمعش گریه برخویش
❈۱۱❈
چو شاه آگه شد از مضمون نامه
به خود پیچید همچون نال خامه
که قیصر را چه حد این تمناست
ازو این آرزو بسیار بیجاست
❈۱۲❈
سزد گر جغد را نبود تمنا
که چون بازش بود دست شهان جا
کجا با بوم گردد جفت تاووس
نداند اینقدر افسوس افسوس
❈۱۳❈
گرفتم اینکه من بسیار پستم
نه آخر پادشاه مصر هستم
سخن کوته رسول قیصر روم
چو حرف ناامیدی کرد معلوم
❈۱۴❈
زمین بوسید و رفت از منزل شاه
به عزم شهر خویش افتاد در راه
به سوی بارگاه قیصر آمد
به آیینی که میباید درآمد
❈۱۵❈
چو قیصر کرد حرف مصریان گوش
چو نیل مصر زد خون در دلش جوش
به کین مصریان زد خیمه بیرون
پر از میخ و ستون شد روی هامون
❈۱۶❈
سپاهی همره او از عدد بیش
شمارش از حساب نیک و بد بیش
سراسر آهنین دل همچو پیکان
به خونریزی چو نیزه تیزدندان
❈۱۷❈
به خون چون تیغ خود را گرم کرده
بسان گرز سرها نرم کرده
چو نیزه خود آهن مانده بر سر
چو ششپر جوشن پولاد در بر
❈۱۸❈
ازین معنی چو شد خسرو خبردار
چو شمعش کرد سوزی در جگر کار
فتادش در رگ جان پیچ و تابی
وز آتش گشت پیدا اضطرابی
❈۱۹❈
که آیا فتح از پیش که باشد
نمک ایام بر ریش که پاشد
چو رایت از دو جانب بر فرازند
سران از هر دو جانب سرفرازند
❈۲۰❈
گروهی چون سنان نیزه خویش
ز اهل صف قدمها مانده در پیش
پی پشتش صفی را ناوک آسا
نهاده برعقب از جای خود پا
❈۲۱❈
کرا گردون زند از تخت بر خاک
کرا دوران رساند سر برافلاک
چو خسرو را پریشان دید منظور
بگفت ای چشم بد از دولتت دور
❈۲۲❈
اگر رخصت دهی با لشکر مصر
زنم خرگه برون از کشور مصر
چنان جنگی کنم با قیصر روم
که گردد او ز تاج و تخت محروم
❈۲۳❈
چنان تخمی به خاک روم کارم
که گرد از خرمن قیصر برآرم
دم صبحی که خیل روم سر کرد
سپاه زنگ را زیر و زبر کرد
❈۲۴❈
نفیر سرکشان در عالم افتاد
برآمد از نهاد کوس فریاد
سپاه از هر دو سو شد حمله آور
پی خونریز برهم ریخت لشکر
❈۲۵❈
خدنگ از ترکش ترکان خون دوست
برون آمد بسان مار از پوست
ز هر شمشیر جویی آشکاره
به جای سبزه زهرش در کناره
❈۲۶❈
کمان تخش از هر سوی میدان
لب زه میگرفت از کین به دندان
ز بیداد تفنگ خصم بد کیش
یلان را مانده در دل سد گره بیش
❈۲۷❈
سپرها برفراز خود زره کار
به روی گنج گفتی حلقه زد مار
تبرزین ریخت چندان خون لشکر
که پیش انداخت از شرمندگی سر
❈۲۸❈
یلان را نرم گشت از گرز گردن
نهاده سر به سینه همچو کسکن
سپر را بخیهها از هم گشاده
گریبان وار بر گردون فتاده
❈۲۹❈
به نیزه کلهٔ درنده شیران
به جای گرز بردوش دلیران
ز پیکان کمان داران لشکر
شده چون خود آهن کاسهٔ سر
❈۳۰❈
ز بس پیکان که بر دل کرده منزل
شده چون کورهٔ پیکان گران دل
کمند سرکشان از هر کناره
به گردنها چو شهرگ آشکاره
❈۳۱❈
محیطی شد ز خون دشت ستیزه
در او شد مار آبی چوب نیزه
پناه خیل گردان قوی تن
سپر مانند بر سر خود آهن
❈۳۲❈
به روی خون سرگردان سرکش
چو دیگی سرنگون برروی آتش
ز قسطاس ستوران زال عالم
ز هم گیسو گشاده بهر ماتم
❈۳۳❈
علم در مرگ سرداران عزادار
به گردن شقهاش گردیده دستار
به فوت گردن افرازان سرکش
تفنگ از غصه برخود میزد آتش
❈۳۴❈
به ماتم کوس طرح شیون انداخت
سنان شال سیه در گردن انداخت
چنین تا شامگاهی جنگ کردند
ز خون گاوه زمین را رنگ کردند
❈۳۵❈
چو عالم پر سپاه زنگ گردید
جهان برخیل رومی تنگ گردید
نگه میکرد از هر گوشه منظور
نظر بر قیصرش افتاد از دور
❈۳۶❈
شدش دست از عنان رخش کوتاه
بر او بست از طریق کین سر راه
چو قیصر دید دشمن در برابر
بر اوشد از سر کین حمله آور
❈۳۷❈
علم چون کرد دست و تیغ خونبار
که سازد از طریق کینهاش کار
چنان شهزادهاش زد بر کمر تیغ
که بگذشتش ز پهلوی دگر تیغ
❈۳۸❈
ز راه کین بلارک را علم کرد
علم را با علمدارش قلم کرد
چو قیصر کشته گشت و شد علم پست
سپه را شد عنان کینه از دست
❈۳۹❈
به صحرای هزیمت پا نهادند
گریزان روی در صحرا نهادند
ز پی میرفت و میزد تیغ منظور
چنین تا شد جهان بر لشکری دور
❈۴۰❈
چو بر رخش فلک بر بست دوران
سر رومی در این فرسوده میدان
ز پیشان با سپاهی بازکردند
به بزم عیش و عشرت ساز کردند
❈۴۱❈
بلی اینست قانون زمانه
نه امروز است در دور این ترانه
یکی ماتم گزیند دیگری سور
یکی را تخت منزل دیگری گور
❈۴۲❈
یکی را بهر ماتم کاه پاشند
یکی را زر به مسندگاه پاشند
یکی را خود زر بر کوهه زین
چو طفلان کرده جا بر اسب چوبین
❈۴۳❈
یکی بر اسب جولانی نشسته
به زین زر رکاب سیم بسته
یکی بر فرق تاج زر نهاده
یکی خشت لحد برسرنهاده
❈۴۴❈
یکی را زیر تخت خاک مسکن
یکی را روی تخت زر نشیمن
ندارد اعتباری کار عالم
منه زنهار بر دل بار عالم
❈۴۵❈
اگر شادی مکن خوشحال خود را
مدار از دور فارغبال خود را
که خیل مرگ در دنبال داری
خطرها در پی اقبال داری
❈۴۶❈
وگر درویش بیشامی در این راه
چرا از غم کشی آه سحرگاه
تصور کن که عالم کشور تست
تویی شاه و جهان فرمانبر تست
❈۴۷❈
قبای آب و رنگ تست افلاک
پر از زر مخزن تو خانهٔ خاک
کلاه زر به تارک آفتابت
برین لاجوردی در رکابت
❈۴۸❈
ترا در سیر یکرا نیست هر پا
به کوی شادمانی راه پیما
ترا سلطانی از مه تا به ماهیست
کهن ویرانهات ایوان شاهیست
❈۴۹❈
ز روزنهاش خورشید جهانتاب
فکنده هر طرف خشت زر ناب
بر ایوان داشتی پر تاجداری
به فرمان تو هر یک شد به کاری
❈۵۰❈
سپاهت رفته تا کشور گشایند
به ملکت کشور دیگر فزایند
ترا بر تخت شاهی خواب برده
سراسر رخت هوشت آب برده
❈۵۱❈
به عین خواب میبینی که دوران
بدینسان ساختت محتاج یک نان
چو شد القصه از بیمهری بخت
جدا سلطان روم از تاج و از تخت
❈۵۲❈
رقم زد شاهزاده نامهٔ فتح
که چون شد گرم ازو هنگامهٔ فتح
چو قاصد نامه پیش خسرو آورد
به خسرو مژدهٔ عمر نو آورد
❈۵۳❈
منادی کرد تا آزاد و بنده
ز اهل ثروت و ارباب ژنده
به استقبال پا بیرون نهادند
قدم در عرصه هامون نهادند
❈۵۴❈
ز شهر مصر خسرو هم برون رفت
به استقبال یک منزل فزون رفت
به خسرو چون نظر افکند منظور
قدم کرد از رکاب بارگی دور
❈۵۵❈
به پایش سایه وار افکند خود را
غبار راه اسبش ساخت خود را
ز توسن گشت خسرو هم پیاده
چو او را دید رو بر ره نهاده
❈۵۶❈
کشید از غایت مهرش در آغوش
نهادش خلعت اقبال بر دوش
بسی لعل و گهر بر وی فشانید
میان گوهر و لعلش نشانید
❈۵۷❈
چو از هر گفتگویی باز رستند
به مرکبهای تازی بر نشستند
به سوی بارگه راندند توسن
دلی وارسته از اندوه دشمن
❈۵۸❈
دلا اندوه دشمن گر نخواهی
ز درویشی طلب کن پادشاهی
چه خوش گفتند ارباب فصاحت
خوشا درویشی و کنج قناعت
کامنت ها