وحشی بافقی:نوا آموز این دلکش ترانه پی خواب اینچنین گوید فسانه
❈۱❈
نوا آموز این دلکش ترانه
پی خواب اینچنین گوید فسانه
که چون از رنج دریا رست ناظر
شبی در خواب شد آشفته خاطر
❈۲❈
چو خوابش برد در چین دید خود را
به جانان عشرت آیین دید خود را
به جانان حرف دوری در میان داشت
حدیث شکوهٔ او بر زبان داشت
❈۳❈
که ای باعث به سرگردانی من
ز عشقت بیسر و سامانی من
چه میشد گر در این ایام دوری
که بودم در مقام ناصبوری
❈۴❈
دل غم دیدهام میساختی شاد
به دشنامی ز من میآمدت یاد
ولی عیب تو نتوان کرد این طور
که این صورت تقاضا میکند دور
❈۵❈
ز شوق وصل جانان جست از خواب
نه بزم خسروی دید و نه اسباب
ز دستش رفته آن زلف گره گیر
به جای آن به دستش مانده زنجیر
❈۶❈
همان محنت سرای درد و غم دید
همان زندان و زنجیر و الم دید
ز طغیان جنون آن بند بگسست
ز همراهان خود پیوند بگسست
❈۷❈
ز محنت جامه میزد چاک و میرفت
ز غم میریخت بر سر خاک میرفت
چنین تا از فلک بنمود مهتاب
جهان را داد نور شمع مه تاب
❈۸❈
به دمسازی سوی مهتاب رو کرد
به نور ماه ساز گفتگو کرد
که ای شمع شبستان الاهی
ز یمنت رسته شب از رو سیاهی
❈۹❈
چنان از لوح این ظلمت زدایی
که گردد قابل صورت نمایی
الا ای پیک عالم گرد شبرو
به روز تیرهام انداز پرتو
❈۱۰❈
به رسم شبروی اینجا سفر کن
به سوی آفتاب من گذر کن
بگو کای ماه بیمهر جفا کار
بت نامهربان شوخ دل آزار
❈۱۱❈
دعایت میرساند خسته جانی
اسیر درد دوری ، ناتوانی
که ای بیمهر دلداری نه این بود
طریق و شیوهٔ یاری نه این بود
❈۱۲❈
مرا دادی ز غم سر در بیابان
نشستی خود به بزم عیش شادان
نیامد از منت یک بار یادی
که گویی بود اینجا نامرادی
❈۱۳❈
منم شرمنده زین یاری که کردی
همین باشد وفاداری که کردی
به من از راه و رسم غمگساری
حکایتها که میکردی ز یاری
❈۱۴❈
دلم میگفت با من کاین دروغست
مکن باور که شمع بیفروغست
به حرفش خامهٔ رومی نهادم
زبان طعن بر وی میگشادم
❈۱۵❈
ولی چون دور بزم دوری آراست
سراسر هر چه دل میگفت شد راست
بگویم راست پر نا مهربانی
نرنجی شیوه یاری ندانی
❈۱۶❈
چه گفتم بود بیجا این حکایت
مرا باید ز خود کردن شکایت
که شهری پر پری رخسار دیدم
چنین بیمهر یاری برگزیدم
❈۱۷❈
مرا هم نیست جرمی بیگناهم
ز دست دل به این روز سیاهم
اگر دل پای بست او نمیبود
مرا سر بر سر زانو نمیبود
❈۱۸❈
چو گم گشت از جهان سودایی شب
برون راند از پیش خورشید مرکب
غلامان پهلو از بستر کشیدند
به جای خویش ناظر را ندیدند
❈۱۹❈
نمودند از پی او ره بسی طی
ولی از هیچ ره پیدا نشد پی
خوش آن کاو در بیابانی نهد رو
که هرگز کس نیابد سر پی او
❈۲۰❈
ز ابر دیده سیل خون گشادند
خروشان روی درصحرا نهادند
خروش درد بر گردون رساندند
ز طرف نیل سوی مصر راندند
کامنت ها