وحشی بافقی:دلا بر عکس ابنای زمان باش به روز بینوایی شادمان باش
❈۱❈
دلا بر عکس ابنای زمان باش
به روز بینوایی شادمان باش
غم خود خور به روز شادمانی
که دارد مرگ در پی زندگانی
❈۲❈
نبیند بیخزان کس لاله زاری
خزان تا نگذرد ناید بهاری
به بیبرگی چو سازد شاخ یکچند
کند سر سبزش این شاخ برومند
❈۳❈
کشد چون ژاله در جیب صدف سر
شود آخر شهان را زیب افسر
گهر گر زخم مثقب برنتابد
به بازوی بتان کی دست یابد
❈۴❈
نباشد غنچه تا یکچند دلتنگ
ز دل کی خندهاش از خود برد زنگ
بلی هر کار وقتی گشته تعیین
چو خرما خام باشد نیست شیرین
❈۵❈
ز ناکامی چه مینالی در این کاخ
ثمر چون پخته شد خود افتد از شاخ
به سنگ از شاخ افتد میوهٔ خام
ولیکن تلخ سازد خوردنش کام
❈۶❈
شود از غوره دندان کند چندان
که از حلوا بباید کند دندان
دهد درد شکم حلوای خامت
ز دارو تلخ باید کرد کامت
❈۷❈
چنین میگوید آن از کار آگه
چو با ناظر بشد منظور همره
به سوی دشت شد منظور با یار
دلی پرخنده و لب پر ز گفتار
❈۸❈
عنان رخش در دستی گرفته
به دستی دست پا بستی گرفته
ز هجر و وصل میگفتند با هم
گهی بودند خندان گاه خرم
❈۹❈
که سرکردند نا گه خیل منظور
ز غوغاشان جهان گردید پر شور
نظر کردند سوی شاهزاده
ز اسب خویش دیدندش پیاده
❈۱۰❈
به دستش دست مجنون غریبی
عجب ژولیده مو شخصی عجیبی
بهم گفتند کاین شخص عجب کیست
به دستش دست منظور از پی چیست
❈۱۱❈
چو شد نزدیک ایشان شاهزاده
همه گشتند از توسن پیاده
ز روی عجز در پایش فتادند
به عجزش رو به خاک ره نهادند
❈۱۲❈
اشارت کرد تا رخشی گزیدند
به تعظیمش سوی ناظر کشیدند
به ناظر همعنان گردید منظور
ز حیرت در میان لشکری دور
❈۱۳❈
به هم منظور و ناظر گرم گفتار
چنین تا طرف آن فرخنده گلزار
به طرف چشمهای بنشست ناظر
به پیشش سر تراشی گشت حاضر
❈۱۴❈
ز سر موی جنون بردش به پا کی
به بردش پاک چرک از جرم خاکی
بدن آراست از تشریف جانان
چو گل آمد سوی منظور خندان
❈۱۵❈
یکی از جملهٔ خاصان منظور
بگفت ای دیده را از دیدنت نور
چه باشد گر گشایی پرده زین راز
به ما گویی حدیث این جوان باز
❈۱۶❈
از او منظور چون این حرف بشنید
ز درج لعل گوهر بار گردید
حدیث خویش و شرح حال ناظر
بیان فرمود ز اول تا به آخر
❈۱۷❈
نمیدانست لشکر تا به آن روز
که در چین شهریار است آن دل افروز
ز حال هر دو چون گشتند آگاه
یکی بهر نوید آمد سوی شاه
❈۱۸❈
شنید آن مژده چون شاه جهانبان
به استقبال آمد با بزرگان
دعای شاه ناظر بر زبان راند
به او شاه جهاندان آفرین خواند
❈۱۹❈
به پوزش رفت خسرو سوی منظور
که گر بیراهیی شد دار معذور
رخ خود ماند بر در شاهزاده
کهای در عرصهات شاهان پیاده
❈۲۰❈
چسان عذر کرمهایت توان خواست
چه میگویم نه جای این سخنهاست
در آنجا چند روز القصه بودند
وطن در بزم عشرت مینمودند
❈۲۱❈
اشارت کرد شاه مصر کشور
کز آنجا رو نهد بر شهر لشکر
به عزم مصر گردیدند راهی
شه و منظور و ناظر با سپاهی
❈۲۲❈
برای خود در شادی گشودند
به بزم شادمانی جا نمودند
کامنت ها