وحشی بافقی:دلا برخیز تا کنجی نشینیم ز ابنای زمان کنجی گزینیم
❈۱❈
دلا برخیز تا کنجی نشینیم
ز ابنای زمان کنجی گزینیم
عجب دوری و ناخوش روزگاریست
نه بر مردم نه بر دور اعتباریست
❈۲❈
اگر سد سال باشی با کسی یار
پشیمانی کشی در آخر کار
از این بی‌مهر یاران دوری اولا
ز بزم وصلشان مهجوری اولا
❈۳❈
بسا یاران که همدم می‌نمودند
وفادارانه خود را می‌ستودند
به اندک گفتگویی آخر کار
حدیث جور و کین کردند اظهار
❈۴❈
گذشتند از طریق دوستداری
به دل دادند آهی یادگاری
چه عقل است این که نقد زندگانی
دهی تا در عوض آهی ستانی
❈۵❈
خرد چون بر من مجنون بخندد
بر این سودا بخندد چون نخندد
از این سودا بغیر از شیونم نیست
بجز خوناب غم در دامنم نیست
❈۶❈
بلی آن کس که این سوداست کارش
جز این نفعی نیاید در کنارش
مرا از سیل خون چشم خونبار
چه حاصل این زمان کز دست شد کار
❈۷❈
غلط خود کرده‌ام جرم که باشد
سرشکم خون به دامان از چه باشد
همان به تا کنم کنجی نشیمن
چنان سازم پر از خونابه دامن
❈۸❈
که سوی کس به عزم همزبانی
دگر نتوان شد از فرط گرانی
برآنم تا ز یاران ریایی
گریزم سوی اقلیم جدایی
❈۹❈
اگر باشد ز خنجر خار آن راه
نهم بر خویشتن آزار آن راه
به رفتن گام همت بر گشایم
تهی‌پا آن بیابان طی نمایم
❈۱۰❈
کنم از آب چشم شور خونبار
به دور خویش سد در سد نمکزار
که روز طاقتم را گر شب آید
ز درد بی کسی جان بر لب آید
❈۱۱❈
به ره نتوان نهادن پای افکار
به عزلت خانه باید ساخت ناچار
دلا از پای همت بگسل این بند
نشینی در میان دور بلا چند
❈۱۲❈
بیا چون ما کناری زین میان گیر
برو ترک وصال این و آن گیر
ازین ناجنس یاران ریایی
بسی بیگانگی به ز آشنایی
❈۱۳❈
نه‌ای از مردمان دیده بهتر
به کنج خانه ساز و سر فرو بر
نظر بر مردمان دیده افکن
که چون کردند در کنجی نشیمن
❈۱۴❈
چنان دیدند صاف آیینه خویش
که بینند آنچه باید دید از پیش
از آنرو طالب گنجند مردم
که شد در گوشهٔ ویرانه‌ای گم
❈۱۵❈
چنین آب روان بیقدر از آنست
که او ناخوانده هر جانب روانست
طریق گوشه گیری چون کمان گیر
به دستت سر پیی دادم جهان گیر
❈۱۶❈
کشندت گر به سوی خویش سد بار
طریق گوشه گیری را نگه دار
مکن بهر شکم اوقات ضایع
بهر چیزی که باشد باش قانع
❈۱۷❈
چراغ از داغ داران بهر آنست
که پر از لقمهٔ چربش دهانست
به اندک خاک چون قانع شود مار
بود پیوسته با گنجش سروکار
❈۱۸❈
از آن رو صیت کوس افتد به عالم
که او پیوسته خالی دارد اشکم
خم می برکند خود را سر از تن
که او را شد شکم پر تا به گردن
❈۱۹❈
پی نان بر در اهل زمانه
چه سر مالی چو سگ بر آستانه
تو آن شیری که عالم بیشهٔ تست
کجا رفتن به هر در پیشهٔ تست
❈۲۰❈
نیاید زان به پهلو شیر را سنگ
که از رفتن به هر در باشدش ننگ
چو سگ تا چند بر هر در فتادن
پی نانی عذاب خویش دادن
❈۲۱❈
به ا ین سگ طبعی از خود باد ننگت
که بهر لقمه‌ای کافتد به چنگت
بود هر دم سرت بر آستانی
کشی هر لحظه جور پاسبانی
کامنت ها