سلطان ولد:ناگهان شمس دین رسید بوی گفت انی زتاب نورش فی
❈۱❈
ناگهان شمس دین رسید بوی
گفت انی زتاب نورش فی
ازورای جهان عشق آواز
برسانید بی دف و بی ساز
❈۲❈
شرح کردش ز حالت معشوق
تا که سرش گذشت از عیوق
گفت اگر چه بباطنی تو گرو
باطن باطنم من این بشنو
❈۳❈
سر اسرار و نور انوارم
نرسند اولیا باسرارم
عشق در راه من بود پرده
عشق زنده است پیش من مرده
❈۴❈
اولیائی که صرف معشوق اند
برتر از مرتضی و فاروق اند
حالشان چون بگفت در نامد
میشان را بگو کی آشامد
❈۵❈
علم ظاهر ز فقر اگر دور است
سر ایشان ز فقر مستور است
اهل ظاهر ز فقر نادان اند
فقر از آن گره بدان سان اند
❈۶❈
گرچه عشاق راست ملک بقا
ملک معشوق هست از آن اعلی
اهل ظاهر زدند بر منصور
زانکه بودند از جهانش دور
❈۷❈
همه از جهل گشته دشمن او
زانکه از سر او نبدشان بو
اندر این دور اگر بدی منصور
حال ایشان بر او شدی مستور
❈۸❈
خصم گشتی و قصدشان کردی
در سیاست بدارشان بردی
دعوتش کرد در جهان عجب
که ندید آن بخواب ترک و عرب
❈۹❈
شیخ استاد گشت نوآموز
درس خواندی بخدمتش هر روز
منتهی بود مبتدی شد باز
مقتدی بود مقتدی شد باز
❈۱۰❈
گرچه در علم فقر کامل بود
علم نو بود کو بوی بنمود
عاشق راستین بود نادر
باشد از مردمان نهان چون سر
❈۱۱❈
سخت نایاب در جهان چو گهر
کم کسی یافت زو نشان و خبر
حال عاشق چو باشد ای پسر این
چشم جان را گشا و نیک ببین
❈۱۲❈
حال معشوق را که چون باشد
آن ز شرح و بیان برون باشد
اهل دیدار می ندانندش
زانکه نشنیده اند مانندش
❈۱۳❈
چون ندارند زان جمال خبر
جای دیگر همیکنند نظر
شمس تبریز بود از آن شاهان
دعوتش کرد لاجرم سوی آن
❈۱۴❈
جنس آن بود هم بدان پیوست
از ره جان بجان جان پیوست
رهبرش گشت شمس تبریزی
آنکه بودش نهاد خونریزی
❈۱۵❈
پیش از این گفته ایم قصۀ او
در سر آغاز جوی آن را تو
که چها رفت بروی و اصحاب
چون شدند از فراق او احباب
❈۱۶❈
چه جگرها که خون شد از هجران
یار و اغیار از غمش بفغان
سوز کز وی فتاد در عالم
آتش افروخت در بنی آدم
❈۱۷❈
همه را بسته کرد آن دم دم
اشگهاشان روانه شد چون یم
نتوان گفت شرح این ای عم
سنگ بگداخت ز آتش آن غم
❈۱۸❈
غم حق اصل و مایۀ شادی است
در خرابش نهفته آبادی است
کامنت ها