سلطان ولد:زان سبب آفریدت او مختار که تو باشی زرای خود برکار
❈۱❈
زان سبب آفریدت او مختار
که تو باشی زرای خود برکار
قدرتت داد بر همه اشیا
جبر بگذار و شو مطیع او را
❈۲❈
غیر انسان ز دیو و از پریان
از جماد و نبات و از حیوان
هم زخ اک و ز باد و آب و زنار
از بد و نیک و از گل و از خار
❈۳❈
نیستشان اختیار و مجبوراند
همه مشغول آنچه مأموراند
نار سوزاند و کند گرمی
زاب آید تری و هم نرمی
❈۴❈
آید از هر یکی دگر کاری
برگ گل کی خلید چون خاری
بهر آنشان که ساخت الرحمن
کار دیگر نیاید از ایشان
❈۵❈
لیک تو که زنسل انسانی
هرچه خواهی کنی و بتوانی
پای از آن داده تا براه روی
سوی طاعات و بر روانه شوی
❈۶❈
هست در حکم تو دو دست و دو پا
راست نه دست و پای را برجا
تو بیاراه کژ مرو که بداست
بجز از راستی مگیر بدست
❈۷❈
دادت آلت که کار خیر کنی
سوی راه صواب سیر کنی
تو بعکس از چنین نکو آلت
گردن خود زنی بهر حالت
❈۸❈
آلتت داد بهر معماری
تو خرابی کنی و بدکاری
نیکوئی کن بآلت ار مردی
گرم رو باش و بگذر از سردی
❈۹❈
جرم خود را مگو که از قدر است
اینچنین اعتقاد چون ق ذراست
رو مکن بر قضا حوالۀ آن
کز تو می آید آن خط ا و زیان
❈۱۰❈
جرم خود بر خدا منه دیگر
گوش خود را مکن بقاصد کر
بر خدا این گمان بد است عظیم
که کند بیگناه را بجحیم
❈۱۱❈
هیچ دونی روا ندارد این
که کشد بیگناه از کس کین
گر زند بیگناه کس کس را
همه لعنت کنند آن خس را
❈۱۲❈
پس تو این خلق چون روا داری
بر خدائی کزو رسد یاری
اعتقاد بدت چو این باشد
خور دین بر تو نور کی پاشد
❈۱۳❈
گر ترا درد و رنج پیش آید
وز پی ذوق نوش نیش آید
تو یقین دان که کرده ای کاری
زان سبب میکشی چنین باری
❈۱۴❈
لیک آن جرم را نمیدانی
تا از آن آیدت پشیمانی
توبه کن زود و ناله کن بخدا
گو که دانم یقین که هیچ جز
❈۱۵❈
نرسد بیگناه بر سر کس
توبه کردم توئی پناهم و بس
تا نیاید زمن چنان جرمی
کی رسد در پیش چنان غرمی
❈۱۶❈
زان گناه ارچه من نمیدانم
توبه کردم ببخش بر جانم
چون جزا با گنه نمیماند
بخشد آنکس که جمله میداند
❈۱۷❈
جرم تخم است هر که آنرا کاشت
حق از آن طرفه صورتی بنگاشت
دانۀ جرم را بپوشانید
کرد آنرا نهال و رویانید
❈۱۸❈
هر یکی دانه است شکل دگر
همچو ریحان و همچو نیلوفر
شد ز هر تخم صورتی پیدا
که نماند بتخم ای جویا
❈۱۹❈
همچنین جرمها و طاعت ها
جمله بخشند در زمین خدا
می نماند جزا بنقش گناه
اینچنین کرده است حکم آله
❈۲۰❈
عدل هر جرم را جزائی داد
صورتش بر خلاف جرم نهاد
نی ز دانه شجر همیزاید
نی ز نقطه بشر همیزاید
❈۲۱❈
هیچ ماند بدانۀ شجری
هیچ ماند بنطفۀ بشری
هیچ دزدی بدار میماند
هیچ گلشن بخار میماند
❈۲۲❈
همچنین دان که شرو خیر ترا
بیعدد صورت است در بیجا
صورت شر و شور گشت جحیم
صورت برو خیر خلد نعیم
❈۲۳❈
گرچه در خیر رنج تن باشد
حق بر آن رنج گنجها پاشد
رنج تن صحت دل و جان است
اینچنین درد عین درمان است
❈۲۴❈
رورکی چند رنج را بگزین
ترک دنیا کن و بخور غم دین
تا رهی عاقبت ز حبس عمی
از خودی بگذری رسی بخدا
❈۲۵❈
خود تو خانه ایست در بسته
بر تو آن عاریه است و بربسته
رو بر او دل منه اگر جانی
ورنه آخر بزیر او مانی
❈۲۶❈
چونکه خواهد خراب گشت آخر
از چه ای روز و شب ورا عامر
استنش مینهی که تا پاید
خود نپاید ولی فرود آید
❈۲۷❈
بکباب و شراب آبادان
میکنی تا نگردد او ویران
چون برای فناش ساخت خدا
کی پذیرد وی از علاج بقا
❈۲۸❈
صد هزاران چو تو چنین کردند
تن خود را بنازپروردند
چرب و شیرین و نعمت بسیار
داده تن را که تا شود پادار
❈۲۹❈
سودشان خود نکرد و کرد زیان
خانه شان شد خراب ناگاهان
همه در زیر خانه پست شدند
زانکه از جام جسم مس ت بدند
❈۳۰❈
بیهده رنج بروی از چه بری
ترک تن گوی تا بعرش پری
ترک تن هر که کرد زنده بماند
بی فرس در جهان جانها راند
❈۳۱❈
ترک او دان که عین یافتن است
گمره است آن کسی که بند تن است
در زمین هر که دانه ای انداخت
صد عوض یافت چون یکی را باخت
❈۳۲❈
دانۀ عمر بهر حق در باز
تا که بر تو خدا کند در باز
عمر معدود تو شود بیعد
عیش محدود بر دهد بیحد
❈۳۳❈
عمر فانی رود شود باقی
گرددت در بهشت حق ساقی
هر که در ترک برگ خود بیند
ترک را او بعشق بگزیند
❈۳۴❈
کامنت ها