سلطان ولد:مردمان را ز همنشین بشناس اینچنین گفته است خیر الناس
❈۱❈
مردمان را ز همنشین بشناس
اینچنین گفته است خیر الناس
میل با چیستت بدان کانی
گر بتن تن و گر بجان جانی
❈۲❈
عاقلانت ز جنس آن شمرند
کی مسی را بجای نقره خرند
یک حکایت شنو بر این معنی
تا نماند شکت در این معنی
❈۳❈
بچه ای زاده بود از آهو و گرگ
گشته مشکوک بیش خرد و بزرگ
که عجب آهو است یا گرگ این
هست لحمش چه حال اندر دین
❈۴❈
نزد مفتی بیامدند عوام
تا بپرسندش از حلال و حرام
که اگر جزو گرگ باشد این
نبود گوشتش حلال یقین
❈۵❈
وگر او جزو آهوی زیباست
خوردنش بیگمان حلال و رواست
گفت مفتی جواب مطلق نیست
گر بگویند مطلقش حق نیست
❈۶❈
در میانتان چو شبهت و قیل است
پس جواب شما بتفصیل است
پیش آن بچه استخوان و گیاه
بنهید و کنید جمله نگاه
❈۷❈
تا کدامین طرف کند رغبت
زان هویدا شود حل و حرمت
گر خورد او گیاه را آهوست
ور خورداستخوان سگ و سگ خوست
❈۸❈
چون بر او آهوئی است غالبتر
هست قوتش گیاه تازه و تر
حکم در چیزها چو غالب راست
ز اندکی مس عیار سیم نکاست
❈۹❈
زانکه نقره فزونتر است از مس
نشود از حدث فرات نجس
هستی آدمی ز ارض و سماست
نیم از اعلی و نیمش از ادنی است
❈۱۰❈
نیم حیوان و نیم اوست ملک
تن بود از زمین و جان ز فلک
غالب میل او ببین در چیست
روز و شب صحبتش نگرباکیست
❈۱۱❈
میل او گر بود بعالم دون
نکند ترکتاز بر گردون
دانکه حیوانیش بود غالب
حیوان پست را شود طالب
❈۱۲❈
عکس این گر بود ورا میلان
بسوی آسمان و عالم جان
ملکش خوان ورا مگوی بشر
زانکه همچون ملک بری است ز شر
❈۱۳❈
چون شود قوت او کلام خدا
طرب و عشرتش ز جام خدا
باشد اندر بشر فرشته یقین
جای او چون ملک بچرخ برین
❈۱۴❈
مردمان را بخلق دان نه بخلق
زانکه خلق است شخص و خلق چو دلق
دلق بگذار و شخص را بنگر
در تن چون صدف بجو گوهر
❈۱۵❈
مرغ جان را قفس شده است این تن
یک قفس مرد گشت و یک شد زن
مرغ جان نی زن است و نی ماده
هست ازین هر دو وصف آزاده
❈۱۶❈
مرغ را بین و از قفس بگذر
قفس جسم را جوی مشمر
گر بود صد جوال گندم پر
ننگری در جوال و گوئی بر
❈۱۷❈
ور بود پر ز زر زرش خوانی
ور ز شکر تو شکرش خوانی
خاطرت کی رود بسوی جوال
نکنی هیچ از جوال سئوال
❈۱۸❈
تن جوال است و خلق چون گندم
طالب گندم اند و نان مردم
خلق چون شکر است و تن چو جوال
خلق را جو گذر ز قیل و ز قال
❈۱۹❈
صورت این جهان یقین فانی است
این جهان را مکن گزین فانی است
دل منه بر جهان اگر مردی
ور نهی دان که چون جهان سردی
❈۲۰❈
چند روز است عاریه این تن
از خدا گو گذر ز حیله و فن
جز خدا هیچکس نخواهد ماند
خنک آن جان که نام او را خواند
❈۲۱❈
دل برو بست و از جز او ببرید
عشق او را بجان و دل بخرید
در دل خویش کرد او را جای
جستن حق مدام گشتش رای
❈۲۲❈
غیر حق را نکرد هیچ نظر
شبه چبود چو یافت مرد گهر
کامنت ها