سلطان ولد:جلوه ها شیخ بر مرید کند جلوه کی بر خس مرید کند
❈۱❈
جلوه ها شیخ بر مرید کند
جلوه کی بر خس مرید کند
نکند جلوه بر نفوس لئیم
دوزخی را کجا دهند نعیم
❈۲❈
خود چه گفتم مرید و شیخ یکی است
خر بود آن که در یکیش شکی است
میل جنسیت است در تحقیق
هیچ دیدی بگاو اسب رفیق
❈۳❈
جنس را دان بعقل نی بزبان
خویش را از خیال وظن برهان
جنس گندم بود یقین گندم
مردمان اند جنس با مردم
❈۴❈
هر کرا بیغرض همیجوئی
بیگمانی بدان که تو اوئی
عین اوئی وزو نئی تو جدا
همچو موجی درون آن دریا
❈۵❈
این بیان و معانی بیحد
هست موروثم از بهای ولد
آنکه چون او نبود در عالم
آنکه بود او خلاصۀ آدم
❈۶❈
عالمان از خورش چو ذره بدند
عارفان از یمش چو قطره بدند
همچو او در جهان نیامد کس
او هما بود و باقیان چو مگس
❈۷❈
گرچه ارباب دل همایان اند
چونکه با او رسند درمانند
حال او را نکرد فهم کسی
گرچه هر شاه و قطب جست بسی
❈۸❈
نبد آن خسروی که گنجد او
در بیان و زبان و شرح نکو
شاه شاهنشهان بدو افزون
از حد مدح و از ثنا بیرون
❈۹❈
نتوان گفت مدح او بزبان
مدح نسبت بدوست قدح بدان
مدح دشنام اوست گردانی
بحر را قطره از خری خوانی
❈۱۰❈
زانکه این جمله مدحها و ثنا
قطره ای باشد از چنان دریا
مدح شحنه اگر کنی شه را
بود آن مدح پیش شاه هجا
❈۱۱❈
او مرا یار و من ورا یارم
در دو عالم وی است دلدارم
ذره ای زو بصد جهان ندهم
خاک پایش باسمان ندهم
❈۱۲❈
خاص از اخوان چو زادم از مادر
لقب آن شهم نهاد پدر
چون کنم مدح او مپندار این
خویشتن را همی دهم تمکین
❈۱۳❈
تو ز نام و لقب مرو از راه
که مرادم ازین بود آن شاه
امتان از محبت احمد
نی محمد کنند نام ولد
❈۱۴❈
هم مرا والدم ز عشق پدر
کرد همنام آن شه سرور
بود از شهر بلخ ابا عن جد
در فضیلت نداشت عد و نه حد
❈۱۵❈
علمای سرآمده بر او
بود همچون که پیش جوی سبو
ز آب علمش که بود بی پایان
همه را پر شد خم تن و جان
❈۱۶❈
همه چون مور گرد خرمن او
همه محتاج علم و هر فن او
بود در هر فنی چو دریائی
در همه علم فرد و یکتائی
❈۱۷❈
هیچ علمی نماند از او پنهان
بود استاد جمله استادان
علم کسبیش بوده است چنین
در علوم لدن نداشت قرین
❈۱۸❈
اندران علم کاولیا دانند
بود هم مقتدا و بیمانند
هر مرید از عطاش قطب زمان
گشته و در گذشته از کیوان
❈۱۹❈
اولیا مست جرعۀ جامش
شده خاص از لطافت عامش
سائلی کرد از او بصدق سئوال
کای خداوندگار و قطب رجال
❈۲۰❈
چون بد احوال بایزید و جنید
از چه روگشتشان خلایق صید
شرح فرما بما که تا دانیم
چونکه جویای وصل مردانیم
❈۲۱❈
خوش بخندید و گفت از سرناز
نیک مردم بدند و اهل نیاز
سرسری گفت و زان سخن بگذشت
هیچ از حالتی که داشت نگشت
❈۲۲❈
تو ازین درنگر که پیش خدا
تا چسان قرب بود آن شه را
کانچنان اولیای کامل را
کز ازل داشتند کار و کیا
❈۲۳❈
سرسری بی تغیری آسان
نیک مردان بدند گویدشان
زین قویتر بده است احوالش
هیچکس بو نبرد ز اجلالش
❈۲۴❈
قال و حالش ز جمله برتر بود
در میان درر چو گوهر بود
همه اختر بدند و او خورشید
همه اسپه بدند و او جمشید
❈۲۵❈
وز بزرگیش قصه ای بشنو
تا شود کهنۀ نهادت نو
رفت روزی بباغ سیر کنان
برزنی خوب دید چند جوان
❈۲۶❈
گشته از عشق واله و حیران
همه اندر گداز و او نازان
زان گدازش چنان همیبالید
کاندر ارض و سما نمیگنجید
❈۲۷❈
سخت او را خوش آمد آن حالت
گفت ای حق بحق اجلالت
چون ترا دارم و توئی کس من
زنده جانم بتو چو از جان تن
❈۲۸❈
با چنان حالتی مرا بنواز
تا ببالم بصد هزار اعزاز
بر لب جوی این تمنا برد
پای جد در طلب قوی افشرد
❈۲۹❈
در زمان اندر آب نوری سبز
کرد جلوه که تا شود او ک ب ز
نور میکاست و او همیبالید
بر لب جو نشسته و مید ید
❈۳۰❈
نور بروی چو عاشقان حیران
او چو معشوق گشته جلوه کنان
عشق بازی ببین میان دو یار
نیست دو درگذر از این گفتار
❈۳۱❈
عشق حق با خود است نی بکسی
چه زند پیش موج بحر خسی
کامنت ها