سلطان ولد:هر چه اندر جهان خوشت آید تن و جانت از آن بیاساید
❈۱❈
هر چه اندر جهان خوشت آید
تن و جانت از آن بیاساید
آن خوشیها همه منم هشدار
نقش بگذارو رو بمعنی آر
❈۲❈
کان همه صورت اند و من جانم
در درونشان چو مهر رخشانم
لطف اجسام نی که از جان است
نی که خاک از وجود زرکان است
❈۳❈
همگان عاشق اند بر نورم
گرچه اندر نقوش مستورم
همگان غیر من نمیجویند
همگان سوی من همیپویند
❈۴❈
غیر من نیست هیچ در خورشان
هوس من پر است در سرشان
همه ذرات آسمان و زمین
از بدو نیک و سرد و گرم یقین
❈۵❈
ساجدان منند و ذکر کنان
روز و شب جمله از دل و از جان
زانکه نور حقم درین سایه
هست سودم از او و سرمایه
❈۶❈
نشدم هیچ من جدا ز خدا
همچو موجم بجوش از آن دریا
دوئیی نیست آشکار و نهان
بی حجابی یقین شد ستم آن
❈۷❈
گر ز صد کوزه آب جوی خوری
یک بود آنهمه بلطف و تری
آب هر کوزه گر بگوید این
که منم تشنه را دوای گزین
❈۸❈
سخنش را قبول کن از جان
زانکه عطشان شود از او ریان
آب در هیچ کوزه ای نرود
تا که اول ز جو جدا نشود
❈۹❈
گرچه از جوی گشته است جدا
آب شیرین صاف جان افزا
لیک آن خاصیت که داشت در اوست
گرچه از جو برون درون سبوست
❈۱۰❈
با وجود فراق آن دعوی
نیست کژ راست است در معنی
پس چنان آب را که نیست جدا
هیچ وقتی زلجۀ دریا
❈۱۱❈
هست قایم بدو چو نور بخور
نیست غایب از او چو عقل از سر
برسد گر بگوید این که مرا
میکند سجده خلق ارض و سما
❈۱۲❈
هیچ عاقل نگفت هست جدا
نور پاک خدا زذات خدا
اینچنین نور را مگوی دگر
خالقت اوست نه بپایش سر
❈۱۳❈
تا سرت را ببخشد او سری
عوض هر برت دهد بری
کامنت ها