سلطان ولد:طرح این را خدای در قرآن کرد تا تو پذیریش از جان
❈۱❈
طرح این را خدای در قرآن
کرد تا تو پذیریش از جان
گفت ارض و سما و هرچه در اوست
از صغیرو کبیر و دشمن و دوست
❈۲❈
از وحوش و طیور و هر حیوان
جمله اندر عبادت اند بدان
بازهم زین گروه آدمیان
که ندارند آخر و پایان
❈۳❈
یک گره در نیاز و ذکر خدا
یک گره مانده از نماز جدا
یک گره دزد و ملحد و رهزن
یک گره در زنا ز مرد و ز زن
❈۴❈
کار آنها زجان و دل طاعت
کا راینها گریز از راحت
طاعت یک گروه هست بطوع
طاعت یک بکره و قصدش طمع
❈۵❈
نقشهای غریب کرد پدید
یک گره پاک و یک گروه پلید
رفته اندر فجور و فسق فرود
همچو شداد و بلعم و نمرود
❈۶❈
اندر آن کار راسخ اند قوی
هر یکی در بدی امام و روی
قابلیت برفته از دلشان
هیچ پاکی نمانده در گلشان
❈۷❈
حق چو خواهد که در سرای سپنج
باشد از خوب و زشت و راحت و رنج
کافر و دزد و خائن و غدار
مؤمن و صالح و نکو کردار
❈۸❈
همه را نقش کرد بی پرگار
تا که باشند جمله زو بر کار
حکمت این چو هست دور از وهم
با تو گویم که گرددت این فهم
❈۹❈
لیک ترسم که این دراز کشد
منتظر را ز انتظار کشد
خود خدایت بگوید از ره راز
در بسته کند بسوی تو باز
❈۱۰❈
نافعت آن بد که حق گوید
وصل یابی چو حضرتش جوید
هر که دزدی و خائنی بگزید
کرد قصد گزیدگان چو یزید
❈۱۱❈
بندگی خداست آن میدان
زانک ار او قایم است آن بجهان
لیک مقصود او نه بندگی است
نیتش حرص و طمع زندگی است
❈۱۲❈
میستاند بغصب مال از خلق
تا نهد لقمۀ حرام بحلق
نیکوان با هزار رغبت و طوع
میکنند و بدان ز حرص و ز طمع
❈۱۳❈
کرده آن از برای حق طاعت
جسته این از برای خود راحت
آن بود طایع این همیشه کره
این پر از رنج و آن ز ذوق شره
❈۱۴❈
پس همه خلق از ولی و عدو
خاشع اند و بحق بودشان رو
زین سبب گفت جملۀ اشیا
از جماد و م وات و از احیا
❈۱۵❈
از بدو نیک و از کژ و از راست
هر یکی بی زبان مسب ح ماست
ذاکران اند چار عنصر هم
هست از ما روانه شادی و غم
❈۱۶❈
قبض و بسط از خداست رو برخوان
بی کنایت صریح در قرآن
همه حق است غیر حق خود کیست
همه را زوست در دو عالم زیست
❈۱۷❈
از وفور ظهور پنهان است
در تن شخص این جهان جان است
در تن زنده نی که جان باشد
سر و پا ها ز جان روان باشد
❈۱۸❈
تن بهانه است بین در او جان را
نگر از باد گرد گردان را
عاقل از گرد باد را بیند
بر دلش هیچ گرد ننشیند
❈۱۹❈
همچنین اندر آسمان و زمین
هر کسی را که هست عقل مبین
خوش ببیند جمال رحمان را
همچنان کز تن بشر جان را
❈۲۰❈
زان سبب بایزید این را گفت
چون در اسرار در معنی سفت
که ندیدم در این جهان چیزی
در زمین و در آسمان چیزی
❈۲۱❈
که نبود اندران خدا پیدا
گشت چون آینه جهان بر ما
اینجهان آینه است و ما ناظر
ای خنک آنکه باشد او حاضر
❈۲۲❈
صنع صانع از آن نمود ترا
تا شود صانعت در آن پیدا
هنر خود بدان نماید مرد
تا شناسی و دانیش ز آن کرد
❈۲۳❈
برگزینیش از همه اقران
گوئیش مدح آشکار و نهان
از دل و جان شوی ورا طالب
سوی او میل تو شود غالب
❈۲۴❈
همچنین حق نمود صنعت خود
تا ببینی ورا بچشم خرد
که ندارد بعلم همتائی
غیر او نیست شاه و مولائی
❈۲۵❈
شودت هر زمان فزون حیرت
سر و پا گم کنی در این فکرت
دور گردی ز خلق چون مجنون
مست باشی همیشه چون ذوالنون
❈۲۶❈
ناظر کارهای هو باشی
هر دمی جان و دل بر او پاشی
نی ز بیگانه گوئی و نز خویش
به ز نوشت نماید از وی نیش
❈۲۷❈
ز خم جوئی کشی سر از مرهم
نشوی ا ز بلای او درهم
رنج او را بگنج ها ندهی
مس او را بکیمیا ندهی
❈۲۸❈
غم او را خری بصد شادی
در خرابش رسی به آبادی
درد درمان بود ز درد مر م
درد افزای ای پسر هر دم
❈۲۹❈
کامنت ها