سلطان ولد:شیخ پاکت کند بگیر او را چون پلیدی مهل چنان جو را
❈۱❈
شیخ پاکت کند بگیر او را
چون پلیدی مهل چنان جو را
رفع چرک و حدث از آب بود
چونکه در آب رفت پاک شود
❈۲❈
کس ز خود هیچ پیشه ناموزد
بی چراغی چراغ نفروزد
شمع مرده ز زنده زنده شود
مرده ماند چو پیش او نرود
❈۳❈
پیشه نور است و پیشه ور چو چراغ
جور استادکش گریز از لاغ
نادری باشد آنکه بی استاد
بنهد پیشه را ز خود بنیاد
❈۴❈
بهر این آید آنچنان نادر
تا در آن پیشه زو شوی قادر
هر چه گوید ترا همان ورزی
وگر آن پیشه ور بود درزی
❈۵❈
در زئی را از او بیاموزی
تا چو او خاص جامه ها دوزی
آنکه بیواسطه اش رسید آن کار
گشت پیش جهانیان مختار
❈۶❈
وانکه از وی بواسطه آموخت
به از او جامه های مردم دوخت
تو همانش بدان و بل افزون
چون در آن کامل است و هم موزون
❈۷❈
این مگو تو که اولین استاد
هست ازین به چو عود از شمشاد
گر ز یک شمع برشود صد شمع
در پی همدگر سراسر جمع
❈۸❈
آخرین را تو اولینش دان
چون یک اند آن دو بیخطا و گمان
شمع خود خواه از آخرش گیران
ز اولین خواه فرق نیست بدان
❈۹❈
گر بگیرانی از دهم شمعت
نبود هیچ از اولین طمعت
زانکه دانی که هر دو یک نوراند
روشنی شبان دیجوراند
❈۱۰❈
هر مریدی که او ز شیخ رسید
نور دل را بچشم روح بدید
همچنان زان مرید بار دگر
کرد از خود سوی خدای سفر
❈۱۱❈
صد هزاران چنین ز یکدیگر
چونکه کردند از حجاب گذر
همه را یک ببین بچشم خرد
تا ترا آن نظر ز جهل خرد
❈۱۲❈
نور چون شاه و شمع چون مرکب
نور چون ماه و شمع همچون شب
گرچه اندر شمار بسیاراند
شمع ها لیک یک صفت دارند
❈۱۳❈
شمع بگذار و بنگر اندر نور
گر شدی نور رونشین بر نور
صور شمع رهزنان تواند
دشمن دین و عقل و جان تواند
❈۱۴❈
خنک او را که از صور برهید
وز چنین چاه پر خطر بجهید
رو بمعنی نهاد و راه برید
بسوی منزل وصال پرید
❈۱۵❈
هر که معنی گزید بیناشد
هر که در نقش ماند اعمی شد
همه بودیم از قدم معنی
هر که دانست رست از دعوی
❈۱۶❈
اصل معنی است چون ز یک اصلیم
زان سبب جمله طالب وصلیم
در صور چند روز مهمانیم
عاقبت جان شویم چون جانیم
❈۱۷❈
تن که عاریت است خوش آمد
جان باصلش چگونه آرامد
در تن عاریه چو جان آسود
فارغ آمد در آن زمایه و سود
❈۱۸❈
چون رود در مقام واصل قدیم
کاندر آنجا مدام بود مقیم
چون بیاساید اندر آن مأمن
وز چه راحت بود بگو با من
❈۱۹❈
روح چون آب و جسم همچو سبو
آب را از سبو به آید جو
در سبو چون بود خوش و شیرین
دانکه در جو بود دو صد چندین
❈۲۰❈
اولیا در تنند و بیرون اند
در کم آمد ز جمله افزون اند
عین وصل اند در جهان فراق
ظاهراً جفت وباطناً همه طاق
❈۲۱❈
تا ابد جمله قایم اند بحق
علمشان نیست از کتاب و ورق
ملک آنجا رسیدشان اینجا
سرها گشت پیششان پیدا
❈۲۲❈
زانکه مردند پیشتر از مرگ
باغشان یافت از خدا برو برگ
همه بی تن شدند مطلق جان
زنده ز ایشان بود ج نان و ج نان
❈۲۳❈
ذاتشان قادر است در دو جهان
بی ندو بی ضدند چون یزدان
نبوند از خدای هیچ جدا
زانکه نور حق اند در دو سرا
❈۲۴❈
نور حق دان ز حق جدا نبود
بی حق آن نور هیچ جا نرود
جزو لاینفک است آن جویا
همچو موجی که جو شد از دریا
❈۲۵❈
نور خور بی خور ای پسر نبود
چاشنی از شکر جدا نشود
این محال است رو محال مجوی
سر بنه تا نماید این سر روی
❈۲۶❈
طالب این سر ار شوی برهی
زین جهان چو دام خوش بجهی
هم رسی اندران مقام سنی
چون بحبل خدای دست زنی
❈۲۷❈
دائماً اندر این هوس باشی
دل و جان را در این طلب پاشی
خویش را بهر حق چو دربازی
دل و جان را ز غیر پردازی
❈۲۸❈
پر شوی آنگه از جمال و جلال
بی فراقی رسی بملک وصال
همچو ایشان شوی بحق قایم
زنده مانی در آن لقا دایم
❈۲۹❈
ای خنک آنکه جستنی راجست
بست در بندگی میان را چست
عمر را کرد در طلب مصروف
بی کسل همچو شبلی و معروف
❈۳۰❈
باشد از شوق مضطرب دایم
گرچه یق ظ ان بود و گرنایم
بی خور و خواب باشد از هوس او
دمبدم زین هوس زند نفس او
❈۳۱❈
همچو سیماب بیقرار بود
روشن و گرم همچو نار بود
جز ره دوست راه نسپارد
در دل او غیر یار نگذارد
❈۳۲❈
تر و خشگش که هست باد دهد
در غمش جان خویش شاد دهد
جان سپردن بود برش آسان
نبود طاعتی و را به از آن
❈۳۳❈
زندگی یابد او زجان دادن
هر نفس تازگی دران دادن
مرده ماند دلی که جان ندهد
اینچنین جان زمرگ بد نجهد
❈۳۴❈
جان سپردن طریق مردان است
زانکه این درد را دوا آنست
چون نفس میزنی بهر ساعت
نی ترا میرسد بتن راحت
❈۳۵❈
ور نیاید ز لب نفس بیرون
جان بر آید ز جسم کن فیکون
دادن جان را چنین میدان
همچو عشاق جان خود افشان
❈۳۶❈
نی که خورشید نور افشان است
کی ازان داد او پشیمان است
بلک از آن داد در فزونی است
زانکه نور برون درونی است
❈۳۷❈
همچو چشمه است نور او جوشان
چشمه را کی ز جوش گشت زیان
بلکه سودش همیشه در جوش است
فهم کن این اگر ترا هوش است
❈۳۸❈
تا بمانی تو زنده در معنی
فتدت اطلاع بر معنی
شودت این یقین که مرگ ترا
دائماً زندگیست در دو سرا
❈۳۹❈
زندگی از جهان بسر مرگ است
گرچه باغش مزین از برگ است
مرده بینش ظاهر ارزنده است
زندگی آن بود که پاینده است
❈۴۰❈
داند این هر که او بود عاقل
گذرد چون خلیل از آفل
ننهد دل بر آنچه باقی نیست
نکند بر هر آنچه بیندایست
❈۴۱❈
گذرد ز اختر و مه و خورشید
چون بود در جهان جان جمشید
طلب او بجد بود چو خلیل
رو نیارد بغیر رب جلیل
❈۴۲❈
ذم هر آفلی بود وردش
نور وجه خدا پرد گردش
غیر حق پیش او شود همه لا
دایم از لا رود سوی الا
❈۴۳❈
گردد از خود فنا بحق باقی
خود بخود حق شود ورا ساقی
شرح وحدت چنین بود میدان
چون بری از خودی رسد بتو آن
❈۴۴❈
چون در آن در رسی نمانی تو
همچو حق حکم ها برانی تو
هست باشی و نیست این عجب است
شرح این ازو رای کام و لب است
❈۴۵❈
چون ازین گوش و هوش پاک شوی
سر این را بگوش جان شنوی
مس چو ز اکسیر زر شود میدان
آن بود آن وهم نباشد آن
❈۴۶❈
نطفه چون رفت در تن مادر
نی همان نطفه است گشته بشر
گرچه آنست لیک نیست همان
همچو نائم که گردد او یقظان
❈۴۷❈
شود آن خواب عین بیداری
گردد آن جهل علم و هشیاری
همچو آن مس بود که چون زر گشت
هم مسش دان اگرچه زان برگشت
❈۴۸❈
عین ذاتش چو گشت از ان حالت
شد زر با عیار بی آلت
گر بگوئی همان مس است رواست
ور بگوئی که نی بود هم راست
❈۴۹❈
زانکه تبدیل شد ز حال بحال
این چنین دان تبدل ابدال
بود این گفت راست بی سهوی
کشف تر گردد ار شوی محوی
❈۵۰❈
در عبارت همین توان گفتن
در جان کی بلب توان سفتن
این سخن را نه حد بود نه کنار
باز گردم بشرح آن احرار
❈۵۱❈
ذکر مردم کنم که بینا اند
نور جان کلیم و سینا اند
نایبان حق اند در دو سرا
پیشوا و عزیز و راهنما
❈۵۲❈
گفتشان از خدا بود نه ز خود
پیش ایشان مگو ز نیک و زبد
تا خدا بود بوده اند ایشان
تا بود هم بوند درویشان
❈۵۳❈
سر حق اند اولیای خدا
هیچکس دید سر ز شخص جدا
همه با هم چو موج در بحراند
وصف ذاتش چو لطف و چون قهراند
❈۵۴❈
پیش ایشان ملک غلامان اند
پری و دیو و انس دربان اند
کامنت ها