سلطان ولد:بر زمین سر نهاد و شکر خدا کرد از جان و دل بصدق و صفا
❈۱❈
بر زمین سر نهاد و شکر خدا
کرد از جان و دل بصدق و صفا
زان ملاقات شد قوی شادان
رفت پیش خضر سجود کنان
❈۲❈
دست بوس خضر چو کرد بگفت
حمد او گاه فاش و گاه نهفت
بعد از آن خضر مر ورا بنواخت
با وی از لطف یک ن فس پرداخت
❈۳❈
گفت چونی ز رنجهای سفر
گفت چون بهر تست نیست ضرر
رنج بهر تو است گنج و گهر
زهر از دست تست به ز شکر
❈۴❈
چون ز موسی چنین ارادت دید
وان چنان لفظ های خوب شنید
پس زبان را بلطف و مهر گشود
دل او را چو آینه بزدود
❈۵❈
آنچه میجست از خدای ودود
در سخن جمله را ب وی بنمود
صد چنان شد که بد ز صحبت او
دل بسته اش روانه گشت چو جو
❈۶❈
چو چه باشد که شد یکی دریا
در صدف گشت در ّ بی همتا
در چی و بحر چی چه گفتم من
آنچه او شد مجو ز راه سخن
❈۷❈
چون رسید از خضر بموسی این
پس بگفتش بلطف آن ره بین
هله بر خیز سوی امت شو
بی توقف بشهر خویش برو
❈۸❈
خلق گمراه را براه آور
همه را رو سوی اله آور
برهان جمله را ز نار جحیم
که و مه را رسان بصدر نعیم
❈۹❈
تا عوض از حق ت ثواب رسد
اجر بیحد و بیحساب رسد
گفت موسی بوی که ای سلطان
زین چنین حضرتی مرا تو مران
❈۱۰❈
روی خوبت ندیده بودم من
بشهانت گزیده بودم من
شب ز شوقت دم ی نمیخفتم
درد دل را بکس نمی گفتم
❈۱۱❈
ناچشیده میت خراب بدم
مست بی جام و بی شراب بدم
بوی نان خوش مرا بنان آورد
خورد نان سوی ملک جان آورد
❈۱۲❈
در تمنات می سپردم جان
بعد این وصل چون کشم هجران
چونکه افتاد بر رخت نظرم
عمر بی تو بسر چگونه برم
❈۱۳❈
بخدائی که اوست مطلوبت
که شدم عاشق رخ خوبت
نکنم دور از این جناب رفیع
مبر این شیر را ز طفل رضیع
❈۱۴❈
کامنت ها