سلطان ولد:این جهان همچو لیل و آن چو نهار این بود چون دی آن بود چو بهار
❈۱❈
این جهان همچو لیل و آن چو نهار
این بود چون دی آن بود چو بهار
خواب غفلت از آن شده است گران
که می لیل بیحد است و کران
❈۲❈
ساقی لیل خلق را ز شراب
آن چنان کرده است مست و خراب
که بصد بانگ بر نمی خیزند
و ز شقا خون خود همی ریزند
❈۳❈
حالت مرگشات کند بیدار
از چنین بیهشی بد هشیار
لیل خواب آورد یقین همه را
در خور آرد گیاهها رمه را
❈۴❈
آنکه در لیل باشد او بیدار
نفس او را ز خفتگان مشمار
مرگ را دیده است او پیشین
زندگی بایدت بوی بنشین
❈۵❈
مرد عاشق اگرچه مخلوق است
جان او نور و سر فاروق است
صورت او قیامت کبری است
وان قیامت که آید آن صغری است
❈۶❈
زین قیامت عطا و بخششهاست
وان قیامت برای زجر و جزاست
این و آن یک بود چو نور خداست
این قیامت بدان کزان نه جداست
❈۷❈
هر دو را خاصیت بود یکسان
هر دو اسرار را کنند عیان
هر دو هستند آفتاب منیر
نیک وبد را نموده بی تغییر
❈۸❈
نقد با قلب پیش این خلقان
در شب تار میرود یکسان
چونکه شب رفت روز شد پیدا
قلب بیشک یقین شود رسوا
❈۹❈
مصطفی روز بود چونکه عیان
گشت شد آشکار هر پنهان
نه که بوبکر شد عزیز و گزین
نی ابوجهل گشت خوار و لعین
❈۱۰❈
همگان را چو روز شد معلوم
کاصل هستی بد او و این معدوم
این مسی بود و او سراسر زر
شبه بود این و او یگانه گهر
❈۱۱❈
غیر بوجهل صد هزار دگر
همه چون او شدند اهل سقر
مؤمنان نیز صد هزار هزار
اهل جنت شدند ازان مختار
❈۱۲❈
نیست این را نهایت و مبدا
سر این بشنوی ز من فردا
سر این آن بود که دانی تو
نیستی جسم جمله جانی تو
❈۱۳❈
خرد همچو قراضه زانی تو
که ندانسته ای که کانی تو
مغز نغزی گذر ز نقش و ز پوست
تا ببینی که نیست غیر تو دوست
❈۱۴❈
چشم بگشا و در نگر خ و د را
نیک را گیر و ترک کن بد را
زانکه نیک و بد است در تو روان
فرق کن هر دو را و نیک بدان
❈۱۵❈
اصل این هر دو از کجاست ببین
هر یکی را ز اصل خود بگزین
تا یقینم شود که دیده وری
از بد و نیک جمله باخبری
❈۱۶❈
تو نئی از کنون بدی ز قدیم
با خدا دائماً جلیس و ندیم
هم سوی حق نگر بخود منگر
هیچ مگسل از آن جناب نظر
❈۱۷❈
تا بدانم که روی خود دیدی
زان صفاتت که بد نگردیدی
کامنت ها