سلطان ولد:مادح خورشید مداح خود است که دو چشمم روشن و نامرمداست
❈۱❈
مادح خورشید مداح خود است
که دو چشمم روشن و نامرمداست
دم خورشید جان ذم خود است
که دو چشمم کور و تاریک و بداست
❈۲❈
مصطفی گفت من نبی بودم
در عدم گنج مخت ب ی بودم
بود در آب و گل هنوز آدم
که بدم با خدای من همدم
❈۳❈
تا خدا بود بوده ام با او
سر اویم مخوان یکی را دو
ما بدیم و نبود این عالم
ما قدیمیم و حادث است آدم
❈۴❈
صورتش حادث است کز وحل است
نور پاکش قدیم از ازل است
جان مردان چو نور حق آمد
لاجرم جز بحق نیارامد
❈۵❈
نور خود گرچه اوفتد بزمین
نیست از خور جدا یقین دان این
رش نور حق اند آن جان ها
نشوند از خدا جدا آنها
❈۶❈
همه را یک ببین اگرچه بتن
این یکی مرد گشت و آن یک زن
شد یکی رومی و یکی شامی
شد یکی عالم و یکی عامی
❈۷❈
هر یکی را زبان و آوازی
هر یکی را جدا بحق رازی
در صور باشد این همه اعداد
دو ندید آنکه معنوی افتاد
❈۸❈
در نقوش است ضد و ند و عدد
زین صفتهاست پاک ذات احد
آنکه نبود ورا نظر بصور
سوی معنی کند همیشه نظر
❈۹❈
لاجرم بی حجاب یک بیند
جز یکی را بعشق نگزیند
نور خور در هزار خانه فتاد
سبب خانه ها نمود اعداد
❈۱۰❈
لیک آن کوست عاقل و دانا
کی کند نور را ز نور جدا
نور صد خانه یک بود بر او
چونکه عقل است یار و رهبر او
❈۱۱❈
همه اجسام اولیای خدا
همچو آن خانه هاست پر ز ضیا
نور حق همچو آفتاب عیان
تافته است اندرونۀ دلشان
❈۱۲❈
همه روشن ز تاب آن نوراند
همه زان رو یک اند و منصورند
گر خدا نور خود بخویش کشد
همه مانند بی ضیا و رشد
❈۱۳❈
نفس واحد ازاین سببشان خواند
مصطفی چون حدیثشان میراند
باقی خلق نیستند چنان
نور حق نیست در دل ایشان
❈۱۴❈
جان ایشان بدان که حیوانی است
آنچنان جانها چو تن فانی است
آن چنان جان ز تن بود زنده
نیست چون جان وحی پاینده
❈۱۵❈
جان و حیی از آن مرد حق است
زانکه بگذشته از نهم طبق است
جان حیوان فزاید از خور و خواب
نیست گردد چو نبودش اسباب
❈۱۶❈
مینماند چو جان ولی جان نیست
زانکه روشن ز نور جانان نیست
نور معلول دارد او چو چراغ
نیست آن نور را ز زیت فراغ
❈۱۷❈
زنده از زیت و از فتیله بود
چونکه این دو نماند نیست شود
اینچنین جانها نیند یکی
زانکه پرانداز نفاق و شکی
❈۱۸❈
چون بمیرد چراغ یک خانه
هیچ همسایه غم خورد زان نه
زانکه هر خانه را چراغی هست
نور این را از آن فراغی هست
❈۱۹❈
نشود او ز مرگ این غمناک
نکند جامه بهر این او چاک
بخلاف شعاع شمس و قمر
که بدان روشن است خانه و در
❈۲۰❈
همه ایوان و خانه های جهان
زین دو پرند جمله روز و شبان
چون در ایشان فتد خسوف و کسوف
پر شوند از ظلام صحن و سقوف
❈۲۱❈
همه گردند ازان جرج غمگین
همه مانند مضطر و مسکین
اتحاد و یکی در آن نور است
نور معلول از این صفت دور است
❈۲۲❈
پس نباشند جانها همه یک
کو سرای یقین و کوچۀ شک
جان و حیی است کو بود عرشی
روح حیوانست اسفل و فرشی
❈۲۳❈
جان وحیی بحق بود قایم
هستی او ب حق بود دایم
همه فانی شوند و او باقی است
زانکه آن روح را خدا ساقی است
❈۲۴❈
اینچنین قوم اگر بوند هزار
همه را یک نگر گذر ز شمار
همچو امواج دان عددهاشان
از یکی بحر بین مددهاشان
❈۲۵❈
موج از بحر کی جدا باشد
گرچه در سفل و بر علا باشد
عین بحراند موجها میدان
گرچه هستند هر طرف جنبان
❈۲۶❈
این سخن را پذیربی تأویل
تا روی سوی بحر همچو ن نیل
تا بخود ره دهد ترا دریا
تا ترا گوهری کند بینا
❈۲۷❈
جان پژمرده ات شود زنده
کندت همچو خویش پاینده
در صف اولیای او باشی
نگزینی طریق اوباشی
❈۲۸❈
باده نوشی ز دست آن رندان
برهی زین جهان چون ز ندان
سکر از آن خمر بیخمار کنی
عشرت و عیش بیشمار کنی
❈۲۹❈
دائماً در خدا شوی نگران
هم عطاها دهی تو با دگران
ای که در مدح اولیا فردی
از چه رو گرد خود نمیگردی
❈۳۰❈
هر دمی وصف اولیا گوئی
سوی خود یک نفس نمیپوئی
گرچه داری زدادشان در دست
دوغ خوردی و یا ز خمری مست
❈۳۱❈
مش گ خالص شدی و یا بوئی
بحر صافی شدی و یا جوئی
مست قالی و یا همه حالی
یا خود از هر دو مانده ای خالی
❈۳۲❈
آمد اندر دلم جواب از هو
که از ایشان بگو نه از خود تو
چون فنائی ز خود کجا گوئی
اندر آن صولجان چو یک گوئی
❈۳۳❈
محو یاری بخود کجا گروی
هست از اوئی ز خود چو نیست شوی
چون شدی همچو آینه صافی
دیگر از خویشتن کجا لافی
❈۳۴❈
لافت از اولیا بود نه زخود
چونکه در تو نه نیک ماند نه بد
بنماید نقوش جمله ز تو
گرچه بی نقش و صورت است آن رو
❈۳۵❈
لیک این را بدان میفت غلط
گرچه گفتی از این طریق و نمط
هر ولی را جدا ثنا گفتی
در ثناشان هزار در سفتی
❈۳۶❈
نی ازیشان پری چو مشگ از آب
همچنانکه پرازیم است سحاب
آب باران علمت از بالا
میکند خاک پست را خضرا
❈۳۷❈
میل از نسبت است تا دانی
غیر را همچو یار ک ی خوانی
میل حیوان بسبزه و بستان
میل انسان بطاعت رحمان
❈۳۸❈
میل طاعت بود ز جنسیت
جان مؤمن از آن کند نیت
بهر خیرات و بندگی خدا
هر دم از جان و دل بصدق و صفا
❈۳۹❈
گه کند میل در صلوة و صیام
گه کند ذکر در قعود وقیام
هیچ دیدی شتر بخر میلان
ور کند میل کی بود میل آن
❈۴۰❈
اینچنین میل از مجاز بود
در حقیقت نه از نیاز بود
میل مردان بود زغایت صدق
عشق باید که روکند در عشق
❈۴۱❈
هر که باشد محب درویشان
بیگمانی یقین بود ز ایشان
کامنت ها