سلطان ولد:مصطفی گفت هر که قومی را دوست دارد ز جان و دل بصفا
❈۱❈
مصطفی گفت هر که قومی را
دوست دارد ز جان و دل بصفا
هست از ایشان گذر کن از ظاهر
مؤمنش دان و گر بود کافر
❈۲❈
گفت شخصی بلابه پیش رسول
که منم در عنا ز نفس فضول
جز دروغ و سقط نمیگویم
سوی خمر و زنا همی پویم
❈۳❈
هیچ وقتی نماز می نکنم
گرد طاعات و ذکر می نتنم
خورشم جمله از وجود حرام
میدهم بیگناه را دشنام
❈۴❈
دزدی و خائنی بود کیشم
هیچ از کار خیر نندیشم
بیعدد عیبهای بد دارم
لایق بند و کشتن و دارم
❈۵❈
زین نمط گفت از سحر تا چاشت
حال خود را تمام عرضه چو داشت
آخرش گفت کای رسول خدا
دوست دار توام بصدق و صفا
❈۶❈
عاشقم بر تو و خدای تو من
جان دهم زین هوس برای تو من
آن همه هست و اینکه میگویم
راستم سوی کژ نمیپویم
❈۷❈
مصطفی ساعتی مراقب شد
در طلب چونکه خلق او آن بد
سوی بیسوی جست حال ورا
تا جوابی دهد سؤال ورا
❈۸❈
دید او را میان اهل صفا
در صف سالکان راه وفا
رو بدو کرد و گفت ای طالب
خیر تو هست بر شرت غالب
❈۹❈
چونکه ما را تو دوست میداری
دان که از مائی و نکو ی اری
زانکه ایمان محبت است از جان
نی رکوع و سجود بی ایقان
❈۱۰❈
ور بود آن برای این باشد
با چنین صدق آن گزین باشد
ذات ایمان محبت است بدان
لیک نامش ک ن ند خلق ایمان
❈۱۱❈
گر ندانی تو نام نان و خوری
سیر گردی از آن وقوت بری
قوت پا و دست تو گردد
دشمن از مشت پست تو گردد
❈۱۲❈
ور که بی نان تو نام نان ببری
هیچ از نام نان بری نخوری
گردد ایمان قبول بی اعمال
لیک بی آن بود عمل اضلال
❈۱۳❈
ور بود هر دو هست این بهتر
جامه زیبد چو پوشدش مهتر
اسب بی زین بکار می آید
ره بریدن بدو همی شاید
❈۱۴❈
لیک زین هیچ جای می نبرد
تو بر آن برمشین که ره نبرد
عشق چون اسب دان عمل چون زین
ترک زین کن بجوی اسب گزین
❈۱۵❈
ور بود هر دو بهتر و خوشتر
هر کرا این دوشد شود سرور
رز گفتیم فهم کن این را
روز دل جوی نی ز گل دین را
❈۱۶❈
نظر حق بدان که بر گل نیست
جز که بر عرش اعظم دل نیست
گر کنم شرح این تمام بساز
فاش گردد در این جهان آن راز
❈۱۷❈
راز آن به که بس نهان باشد
پردۀ عیب گمرهان باشد
زانکه پرده است این جهان کد ر
تا نگردد در او هویدا سر
❈۱۸❈
خوب و زشت از کسان نهان ماند
گوهر هر دو را خدا داند
نبود غیر حق بر آن عالم
کیست در پرده عادل و ظالم
❈۱۹❈
زانکه بر جملگان توانا اوست
بر همه بی حجاب بینا اوست
یا خود اهل دلی که حق بین است
دیدن سرهاش آئین است
❈۲۰❈
ایزدش کرد محرم اسرار
پروریدش بنعمت انوار
مؤمن است و بنور حق بیناست
بلکه یک لحظه از خدا نه جداست
❈۲۱❈
هست با حق چو قطره اندریم
نیست در خاک مانده همچون نم
کافران چون نم اند اندر خاک
مؤمنان رفته در عمان چالاک
❈۲۲❈
آن باصل خود است پیوسته
وین درین خاکدا ن شده بسته
آن در آمیخت با حیات ابد
وین بماند اندرین جهان چون سد
❈۲۳❈
نیست اینرا نهایت ای دمساز
باز گردو بگو حکایت راز
تا شود فهم کاندرون وصل است
وانچه بیرون رود همه فصل است
❈۲۴❈
هر چه بیرونی است کل فانی است
در تو باقی درون ربانی است
زاندرون شخص را بود قیمت
نقش بیرون بود همه زینت
❈۲۵❈
کی فریبد جوال مردم را
طلبند از جوال گندم را
اولیا را محب از آنی تو
که چو ایشان از آن جهانی تو
❈۲۶❈
گر بصورت کنون مسلمانی
در حقیقت ورای ادیانی
عشق نی مؤمن است و نی ترسا
این دوراینست ره در آن دریا
❈۲۷❈
نقشها در جهان خاک بود
پیش آن موج نقش آب شود
قبلۀ عاشقان بود معشوق
نبرد بوز عشق جز فاروق
❈۲۸❈
زانکه فاروق فرق بین باشد
نی ز تقلید شاه دین باشد
نیک و بد پیش او بود پیدا
هست بر حالت همه بینا
❈۲۹❈
اوست صراف وقت در دوران
قلبها را شناسد از زرکان
پیش او کی بد تقی چو شقی
زیف را کی خرد بجای نقی
❈۳۰❈
کامنت ها