سلطان ولد:مصطفی گفت مؤمن است عزیز زانکه اوراست راستین تمییز
❈۱❈
مصطفی گفت مؤمن است عزیز
زانکه اوراست راستین تمییز
کیس است و ممیز آن طاهر
نکند التفات بر ظاهر
❈۲❈
گر بود صورتش چو مه زیبا
ور بود در همه فنون دانا
ور بود خوی او خوش و شیرین
همه بیرون و اندرون چون تین
❈۳❈
پیش مؤمن بدان که پوست بود
کی از آن نقشها ز راه رود
زان همه بگذرد بدل نکرد
روز و شب آن طریق را سپرد
❈۴❈
دایم از نور حق بود نظرش
هم ز علم لدن بود خبرش
کل من کان عاقلا مختار
لیس للجسم عنده مقدار
❈۵❈
عنده لا اعتبار للاجسام
عنده الجسم محبس و ظلام
یطلب العلم عقله الطاهر
سره معرض عنه الظاهر
❈۶❈
عاشق الحق جسمه کالقلب
طالب النفس روحه کالقلب
ماسوی اللّه عنده سقر
غیر لقیاه ضایع هدر
❈۷❈
کل من لاله سوی المحبوب
هو فی الدهر واصل مطلوب
روح من ذاق من سلافته
آمن فی ظلال رافته
❈۸❈
والذی لیس عاشقاً فی الدهر
آخر الامر مهلک فی القهر
صورة قد خلت عن المعنی
هی کالبرق ضوئه یفنی
❈۹❈
وان تنی کو بود پر از معنی
زوبرند اهل دل همه فتوی
کی شود سرها از او پنهان
چونکه نورویست از یزدان
❈۱۰❈
هیچ پنهان شود ز حق اشیا
این نگوید کسی مگر اعمی
کی بماند خفی ز نور خدا
در زمین و آسمان سری بخودآ
❈۱۱❈
نور چشمان او چو نور خداست
لاجرم سرها بر او پیداست
اهل دل را مگو که مخلوق اند
زانکه ایشان ورای عیوق اند
❈۱۲❈
آن طرف کان گروه میرانند
بی نقوش و صور همه جانند
نیست با لا وزیر هیچ آنجا
شد بر آن علم پرده این اسما
❈۱۳❈
بی نشان است آن ره بیچون
کی کند عزم آن سفر هر دون
راهشان عاشقی است بی شب و روز
دل و جانشان ز عشق در تف و سوز
❈۱۴❈
نیست سوزی که آن زیان دارد
مردگان را ابد زیان دارد
گرفتد سوزشان بگورستان
روید از گورها دو صد بستان
❈۱۵❈
روضه و گلستان بوالعجبی
رسته بی باغبان و بی سببی
بوی آن گل گذشته از کیوان
چرخ از آن بوی گشته سرگردان
❈۱۶❈
نی گلی کاخر آن شود معدوم
بگدازد ز نار همچون موم
بل گلی کز خدا بود زنده
رنگ و بویش همیشه پاینده
❈۱۷❈
هیچ برگش نریزد اندر خاک
خیرۀ خوبیش شده افلاک
همه را برگ باشد از برگش
شرح این را مگوزبان در کش
❈۱۸❈
کی بگنجد چنین سری بزبان
دم مزن زین سخن بیند دهان
من که از جان ودل در این راهم
من که از عاشقان اللهم
❈۱۹❈
من که بیخود شدم در این سودا
پیش من نیست پستی و بالا
میدوم همچو گوی در میدان
هر طرف سو بسوی از چوگان
❈۲۰❈
نی مرا منزلی و نی جائی
نی سری و نه دست و نی پائی
نیستم مقصدی در این رفتار
فرد میپویم اندرین گلزار
❈۲۱❈
اندر آن ره که میروم از جان
نبود اولی و نی پایان
هستیم جمله زو شده ویران
گشته عقل من اندر این حیران
❈۲۲❈
که چرا میکند خراب مرا
هر دمی مست بی شراب مرا
از من خسته دل چه میجوید
نکته با من چرا همی گوید
❈۲۳❈
عشق او زیرک است و من ساده
چه شود مرد ساده زان باده
گفتگویم از اوست از من نیست
جنبش از جانهاست از تن نیست
❈۲۴❈
زانکه جان صانع است و تن آلت
دایم از جان رسد بتن حالت
هم زحق میرسد بمردم دون
ناخوشیها ز حضرت بیچون
❈۲۵❈
زانکه بدرا بدی سزاوار است
هر که او نیست نیکخو خوار است
بگذر از پند و بند را بگشا
بی حجابی نما بما ره را
❈۲۶❈
زانکه گفتارهای قوم قدیم
گرچه نیکوست پیش ماست سقیم
همه بودند اندر آن معذور
از چنین قال و حال عالی دور
❈۲۷❈
راه ما طرفه است و بیچون است
برتر از عرش و فرش و گردون است
مثل ما کس ندیده در دوران
گنج عشقیم اندر این ویران
❈۲۸❈
خنک آنکس که یار ما شد او
بمشامش رسید از این گل بو
عین روی است بوی ما میدان
بی ن د این هر کراست عین عیان
❈۲۹❈
اندکی چون نمود نامش بوست
چونکه بسیار شد یقین دان روست
لیک یک باشد اندک و بسیار
یک گهر را ز جهل دو مشمار
❈۳۰❈
همه عالم یک است و نیست دوی
شودت کشف چون رهی زتوی
این سخن مغز سرها آمد
خنک آن دل کزین بیارامد
❈۳۱❈
رسد آنجا که هیچکس نرسید
بی حجابش شود خدای پدید
سخن من بدان که نیست سخن
زانکه کشف است و مغز علم لدن
❈۳۲❈
گرچه در ظرف حرف آمده است
پیش بینا شگرف آمده است
این سخن را مگو همین سخن است
کاندر آن بحر این سخن سفن است
❈۳۳❈
این سخنها برد ترا آنجا
که بود آن ورای خوف و رجا
عاشقان اند آن طرف پویان
آنچنان تخت و بخت را جویان
❈۳۴❈
همه در بحر نور حق غواص
همه بی پا و سر شده رقاص
هر یکی پادشاه بیمانند
همچو حق بی شریک و خویشاوند
❈۳۵❈
هر دو عالم ز نورشان زنده
نیست چیزی که نیستشان بنده
شرح ایشان نگنجد اندر حرف
همچنانکه یمی درونۀ ظرف
❈۳۶❈
عاشقان را طریق و ملت نیست
عشقشان را غبار علت نیست
رنگها را مجوی در بیرنگ
زانکه آنجا نه رومی است و نه زنگ
❈۳۷❈
باز گردم بدان حدیث نخست
که چسان برد دیو رختم چست
کرد منعم ز مدحت مردان
تا بمانم ز غصه سرگردان
❈۳۸❈
مدتی ماندم اندر آن پابند
لب ببستم ز مدحت و از پند
آمد الهامم از خدا که هلا
زین گمان گران سبک بدرآ
❈۳۹❈
کاینچنین ظنها ز وسواس است
نی که ابلیس دشمن ناس است
رهزن صادقان رهرو اوست
میکند دوست را جدا از دوست
❈۴۰❈
این بدان ماند ای پسر بشنو
که همیکرد ذکر یک رهرو
بود وردش ز جان و دل یا رب
تن نمیزد دمی نه روز و نه شب
❈۴۱❈
گفت شیطان بوی که ای ابله
چند ازین بانگ و سوز و شید و وله
زین همه بانگ یارب از لب تو
هیچ لبیک نامد از رب تو
❈۴۲❈
گر بدی یاربت برش مقبول
برسیدی ز حق ترا مسئول
چون از او این شنید شد خامو ش
سرد گشت و نماند دروی جوش
❈۴۳❈
مدتی چون بر او گذشت چنان
ناگهانی خطاب حق از جان
برسیدش که ای مرا جویا
از چه گشتی خمش نئی گویا
❈۴۴❈
گفت کردم بسی ندا یارب
دائماً بی ملال و رنج و تعب
خوش بدم روز و شب در آن گفتن
گاه بیداری و گه خفتن
❈۴۵❈
خود چه گفتم نبود خواب مرا
عاشقان را چه خواب ای مولا
گفت شخصی که بس کن این غوغا
چند گوئی تو یارب ای جویا
❈۴۶❈
چونکه از حق نمیرسد لبیک
چند هر سو همی دوی چون پیک
چون بگوشم رسید آن گفتار
رفت خمر از سرم بماند خمار
❈۴۷❈
شد زبانم ز ذکر تو معزول
چون بدانستم اینکه نیست قبول
پس ورا گفت در جواب خدا
از چه رو دیدیم ز ذکر جدا
❈۴۸❈
عین آن یاربت نه لبیک است
قوت پا جدا کی از پیک است
نه بامرم بده است یارب تو
می جهانید م آن من از لب تو
❈۴۹❈
که بود ورد روز و شب یارب
از دل و جان و کام و لب یارب
ورنه خود دیگران بجز تو چرا
یاد می ناورند هیچ مرا
❈۵۰❈
هیچ یارب شنید کس ز ایشان
یا دعا از زبان بدکیشان
چون تو بودی بدین دعا مخصوص
از چه بنمود آن ترا منقوص
❈۵۱❈
ناقص این بود خود که ذکر مرا
ترک کردی و عمر رفت هبا
وسوسه دیو این چنین باشد
گرچه بر چرخ و بر زمین باشد
❈۵۲❈
نی که اندر بهشت آدم را
چون خورانیدش از فسون دم را
بهر یک دانه گندم آن سگ دون
کرد از جن ت ش سبک بیرون
❈۵۳❈
اتقیا را زند ره آن ملعون
تا کندشان در این شری مغبون
ورنه باقی همه جنود وی اند
جمله رسته ز تار و پود وی اند
❈۵۴❈
او چو شاه است و جملگان لشکر
او چو جان است و جملگان پیکر
کی بدیشان بلیس پردازد
خویش را کس چگونه اندازد
❈۵۵❈
زین سبب مخلصان خطر دارند
که ز دین رخت و سیم و زر دارند
اغنیا را بود ز دزد هراس
زان بودشان ز دزد دایم پ اس
❈۵۶❈
ورنه مفلس چه ترسد از دزدان
چونکه کیسه اش تهی است هم انبان
بلکه مفلس بدزدد از دزدان
برباید چو سگ از ایشان نان
❈۵۷❈
هست این را بیان و شرح دگر
کاندر آن گم شود عقول و فکر
لیک اگر من بدین شوم مشغول
فوت خواهد شدن یقین مأمول
❈۵۸❈
پس بدان ذکر و مدحت پاکان
سخت نیکوست زان طریق ممان
چون کنی ذکر اولیای خدا
اولیا را مدان ز خویش جدا
❈۵۹❈
دان که آن مدحها از آن تو است
زانکه این یکدلی بری ز دواست
چونکه از ذکر میشوی مذکور
شکر کن باش دائماً مشکور
❈۶۰❈
عین آن نام را که خوانی تو
بیگمان دان یقین که آنی تو
نی که گردد زنار نار افزون
هم شود آب از انبهی جیحون
❈۶۱❈
چونکه شد بیشتر شود دریا
نی دخان چون فزود گش ت سما
باید الا که جنس باشد آن
همچو هیزم درون آتشدان
❈۶۲❈
چونکه از غیر جنس این نشود
میرد آتش چو اندر آب رود
قطره ها ز اجتماع زود روند
همچو سیلی بسوی بحر دوند
❈۶۳❈
زانکه هستند جنس همدیگر
حالشان زانبهی شود خوشتر
شده ز آمیختن چو سیل فرات
یافته از وجود جمع حیات
❈۶۴❈
گشته ایمن ز مرگ ازان وصلت
از عدد رسته رفته دروحدت
جسته از دست رهزنان همه شان
شده در حصن و قلعۀ عمان
❈۶۵❈
آتش و خاک و بادشان خوردی
همه را خشگ و منعدم کردی
قطره از تیغ خور کجا رستی
گرنه با قطره ها بپیوستی
❈۶۶❈
از چنین رهزنان بصحبت رست
تا بدان بحر بیکران پیوست
جانها را چو قطره ها میدان
شغل دنیا چو رهزنان عوام
❈۶۷❈
رفته عمر همه در این اشغال
مانده دور از خدای بی ز زوال
باز گرد و بگوی آن قصه
تا برد مستمع از آن حصه
❈۶۸❈
قصۀ اولیای حق را گوی
وصلشان را ز جان ودل میجوی
کامنت ها