سلطان ولد:هر ولیئی ز حق شده دریا گرچه اول چو قطره بد جویا
❈۱❈
هر ولیئی ز حق شده دریا
گرچه اول چو قطره بد جویا
در تن چون سبوی دریا گشت
بی ز تحت و ز فوق اعلا گشت
❈۲❈
هر ولی را مقام لایق اوست
هم کرامات او مطابق اوست
غرض از بحرها مقامات است
هر یکی را چنان کرامات است
❈۳❈
هریمی را کرامتش چون موج
سر زده فوج فوج بر هر اوج
وانگه آن بحرها ز بحر خدا
گشته مانند موجها پیدا
❈۴❈
نیست آن موجها جدا ازیم
هست با هم چو عیسی و مریم
موج ازیم کجا جدا باشد
گرچه بحرش بر اوج میپاشد
❈۵❈
مینماید جدا ولیک جدا
نیست آن موج هیچ از دریا
سرور بحرها بود عمان
هر که شد غرق آن شود عمان
❈۶❈
هر کرا همت بلند بود
سوی آن بحر بیکرانه رود
اینهمه بحرها ز بحر خدا
همچو امواج آمده بالا
❈۷❈
متفاوت بود ز همدیگر
جوش این زان گذشته بالاتر
یک بود اوسط و یکی اعلی
زیر اوسط بمرتبۀ ادنی
❈۸❈
سرور جمله چونکه مولاناست
موجش از بحر جان قویتر خاست
پیش موج عظیم او امواج
بی اثر چون در آفتاب سراج
❈۹❈
نامد اندر جهان چو مولانا
آشکار و نهان چو مولانا
قطب قطبان بد آن شه والا
پیش او جمله سرها پیدا
❈۱۰❈
هیچ چیزی نماند از او پنهان
بود خاص الخواص آن سلطان
شرح این میرود در این دفتر
گرچه نسبت بدوست این ابتر
❈۱۱❈
وصف او در بیان کجا آید
بحر از ناودان چه بنماید
همه را فخر از غلامی او
عقل کل گشته اهتمامی او
❈۱۲❈
سروران بقا در او حیران
همه را زو شده دکان ویران
همه از عشق او پراکنده
خویش را در مهالک افکنده
❈۱۳❈
دین و دنیای خویش داده بباد
در غم او که هر چه بادا باد
زاهدان گزیدۀ مختار
شده از عشق او همه خمار
❈۱۴❈
نی ز خمری که آن بود ز انگور
بل ز خمری که نام اوست طهور
صائمان جمله میخوران گشته
عوض ذکر شعر خوان گشته
❈۱۵❈
نی چنان شعر کان مجاز بود
بلکه شعری که مغز راز بود
ظاهرش شعر و باطنش تفسیر
راه حق را در او بهین تقریر
❈۱۶❈
رفته فکر بهشت و دوزخشان
ترس نی از صراط و برزخشان
زده بر نقد وقت صوفی وار
کرده با خلق نسیه را ایثار
❈۱۷❈
عشق حق را گزیده بر همه چیز
از سر دید و غایت تمییز
سر دین اند اگرچه بی دین اند
بی حجابی همه خدا بین ا ند
❈۱۸❈
دین مقبول حق خود ایشان راست
که حق آنرا بوصل خویش آراست
ظاهر دین اگرچه ترک کنند
دان که از قشر سوی مغز تنند
❈۱۹❈
قشر دین عاقبت شود لاشی
مغز دین تا ابد بماند حی
چونکه آن قوم این گزین کردند
خلق گفتند ترک دین کردند
❈۲۰❈
کی کند فهم خلق ظاهربین
باطن دین اولیای گزین
همه گفته ز کوتهی نظر
اولیای کبار را کافر
❈۲۱❈
تا تو نان را نخائی و نخوری
هیچ قوت ز نقش آن نبری
تا تو مرهون نقش دین باشی
مست نقشی نه مست نقاشی
❈۲۲❈
تا نبخشد خدا ترا این درد
فهم این قوم چون توانی کرد
اندر اخلاص حق چنان رفتند
که همه بی خورش چوکه زفتند
❈۲۳❈
عین اخلاص گفته اند و فزون
عقل کل را نهف ت ه زیر جنون
نقش دین هشته جان دین گشته
نزد صاحبدلان گزین گشته
❈۲۴❈
برده از روی آب جان خاشاک
شده از گفتگوی حادث پاک
بی زبان کرده علم عشق بیان
بی دهانی ز راه جان گویان
❈۲۵❈
شیخ مرشد بد او و گشت مرید
سهل از اراشاد او عزیز و رشید
نفسش بد مبارک و میمون
هر مریدش گذشته از ذوالنون
❈۲۶❈
نبرد هیچ از گزیدۀ او
صد چو عطار و چون سنائی بو
کامنت ها