سلطان ولد:زان مریدان صلاح دین بدیک که از او داشت نور حور و ملک
❈۱❈
زان مریدان صلاح دین بدیک
که از او داشت نور حور و ملک
راه حق را بریده بود چو شیخ
پرده ها را دریده بود چو شیخ
❈۲❈
بود یک قطره گشت صد دریا
چونکه شد محو شیخ آن جویا
اضطرابش نمی نشست دمی
جز لقای خدا نداشت غمی
❈۳❈
بیقراری سوی قرارش برد
در صفا رفت و وارهید از درد
نیست شد از خود وز حق شد هست
همچو قطره ببحر در پیوست
❈۴❈
همه او گشت و شد مبدل حال
گشت قایم بذات جل جلال
با چنین کس مگو زشیخ و مرید
چونکه شد همچو شیخ قط ب و فرید
❈۵❈
عین شیخ است این مرید عیان
زانکه هستند بی دو تن یک جان
آب را باز چون بجو ریزی
یک شود آب گر نیامیزی
❈۶❈
زانکه یک بوده اند هر دو ز اصل
از حجاب است در نظر این فصل
چون حجاب صور درید و نماند
آب معنی بجوی وحدت راند
❈۷❈
شیخ را راستین مرید این است
که همیشه چو شیخ حق بین است
نی مرید مرید کز ره شیخ
بی نصیب است و نیست آگه شیخ
❈۸❈
از چنان تخت و بخت جز نامی
نشدش حاصل و سرانجامی
از چنان کار و بار و جاه بلند
شد بافسانه از خری خرسند
❈۹❈
که فلان روز شه چنین فرمود
وان فلان شخص را بسی بستود
در فلان باغ خوش بهم گشتیم
تخم پندش درون جان کشتیم
❈۱۰❈
آش و تتماجها بهم خوردیم
هر یکی صد نواله زو بردیم
در فلان خانه شب بهم بودیم
یک نفس تا بروز نغنودیم
❈۱۱❈
گاه رقصان و گاه دست زنان
گه شنیده ز شاه علم و بیان
دیده از شاه جمله ظاهر او
غافل از سر و ذات طاهر او
❈۱۲❈
گفتگوی تهی از او برده
زان بماندند جمله افسرده
وانگهانشان گمان که ما بردیم
از شراب طهور او خوردیم
❈۱۳❈
ذوق گفتار را گمان برده
کاین بود خمر صاف بی درده
گرمی گفتشان چنان از راه
برد تا ماندند از اللّه
❈۱۴❈
گفت تنها بدان که برندهد
نرسد آن کسی که سر ننهد
مردن است این طریق نی گفتار
چونکه مردی رسید وصلت یار
❈۱۵❈
نشنیده است هیچکس بجهان
که شود سیر کس ز گفتن نان
هیچ دیدی که کس زنام شراب
گشت سرمست یا فتاد خراب
❈۱۶❈
نقش ها میکنند بر دیوار
گونه گون از درخت و برگ و ثمار
نقش دیوار هیچ سایه کند
یا کسی زان برای هیمه کند
❈۱۷❈
یا کسی میوه ای از او چیند
یا کسی زیر سایه اش شنید
قال بی حال را چنین میدان
نیستش حاصلی مرو سوی آن
❈۱۸❈
حاصلش آن بود که دانی این
که کسی هست در زمانه چنین
کانچه گوید بود همه حالش
حالش افزون بود بل از قالش
❈۱۹❈
صد چنان باشد او که میگوید
شاد جانی که در پیش پوید
خود چه گفتم ز قال حالت او
کی شود ظاهر و عیان بر تو
❈۲۰❈
گر بگنجد بکوزه بحر زلال
حال او هم بگنجد اندر قال
از ره قال فهم او نکنی
بحر را فهم از سبو نکنی
❈۲۱❈
حال از قال اگر نموده شدی
زنگ شکها ز دل زدوده شدی
لیک از قال آنکه دارد حال
برسد بیگمان بشهر وصال
❈۲۲❈
همچو کز نقش و صورت دیوار
فهم گردد درختها و ثمار
زانکه هر نقش را بود اصلی
کس نبیند فراق بی وصلی
❈۲۳❈
بی حقیقت مجاز کی باشد
بی ضرورت نیاز کی باشد
قلب بر نقد گشته است گواه
که صوابی تو من خطا و تباه
❈۲۴❈
گر بود درد عشق همره تو
تو شوی شاه و درد اسپه تو
در جهان بقا جهان گیری
چن شدی میر عشق کی میری
❈۲۵❈
گوی را چون ربودی از میدان
همه هستی توئی یقین میدان
آن مریدش که شد بعشق مرید
راه حق را بعون او ببرید
❈۲۶❈
بر فلک رفت همچنانکه ملک
گفت با حق ز جان و دل انالک
بود هم زان یکی حسام الدین
که شد او مقتدای اهل یقین
❈۲۷❈
وان شهانی که پیش از او بودند
بر همه اولیا بیفزودند
شرحشان کرده ایم خود زین پیش
می نگنجد در این بیان کم و بیش
❈۲۸❈
خلق و خلقی که بودشان گفتیم
آنچه دیدیم هیچ ننهفتیم
پیش ما خود مرید ایشان اند
که بر ارواح نور افشان اند
❈۲۹❈
هر مریدی که راهشان نرود
کی چو ایشان قبول شیخ شود
چونکه دایم مراد تن جوید
او کجا سوی ملک جان پوید
❈۳۰❈
هر که تن پرورد شود حیوان
وانکه جان پرورد بود انسان
هر که باشد ز خواب و خورزنده
خر تن را بود ز جان بنده
❈۳۱❈
نقد بیند شود بدان مغرور
همچو کودک بباختن مسرور
غافل از دام دانه میچیند
نقد را به ز نسیه می بیند
❈۳۲❈
ابله است و عظیم بیخرد است
از در رهروان عشق رد است
هر که باشد خدای را جویان
بایدش خواستن ز جسم و ز جان
❈۳۳❈
هر دو را تا بباد بر ندهد
نرسد با خدا زخود نرهد
تا نمیرد کجا شود زنده
در دو عالم چو عشق پاینده
❈۳۴❈
میر گردد اگر بمیرد او
چون ملایک سوی حق آرد رو
همگی جان شود اگر جسم است
در مسمی رسد اگر اسم است
❈۳۵❈
سر بسر آن شود اگر این است
گر بود کفر بعد از آن دین است
نی ز اکسیر میشود مس زر
نی ز دریاست قطره ها گوهر
❈۳۶❈
مرد حق بیگمان ز حق گوید
غیر حق را دلش کجا جوید
از حق آمد بحق رود باز او
موج را نی ببحر باشد رو
❈۳۷❈
منگر در من ای برادر خوار
نی که گلزار میدمد از خار
جسم من خار و عشق من چوگل است
شهر عشقم من و جهان چو پل است
❈۳۸❈
همه مائیم و این جهان هیچ است
غیر ما سر بسر بدان هیچ است
عکس خوبی ماست حسن جهان
رونق از ما گرفت کون و مکان
❈۳۹❈
نی ز جان است رونق اجسام
نی ز باده است سرخ شیشه و جام
جسم بیروح را بگور نهند
تا ز گندش جهانیان برهند
❈۴۰❈
روح را حس نمی تواند دید
لیک از او تازه است و خوب و پدید
هم ز تدبیر و رای او عالم
نی مزین همی شود هر دم
❈۴۱❈
از شهی عالمی شود آباد
مردمانش ز عدل او دلشاد
این صفات آن روح حیوانی است
که پس از مرگ عاقبت فانی است
❈۴۲❈
روح وحیی که نور یزدان است
صد هزاران هزار چندان است
آنکه فانی است چون چنان باشد
آنکه باقی است بین چسان باشد
❈۴۳❈
نی ز شرق است و نی ز غرب آن نور
هر دو عالم از او بود معمور
آسمان و زمین بدوزنده است
آفتاب از عطاش تابنده است
❈۴۴❈
چرخ و ماه و ستاره زو گردان
خلق در کارهاش سرگردان
پس عیان گشت اینکه جان جهان
اولیااند با دلیل و بیان
❈۴۵❈
چرخ بر جسمشان بود غالب
چرخ مطلوب و جسمشان طالب
عکس این بر هزار چرخ و فلک
روحشان حاکم است و رشگ ملک
❈۴۶❈
آسمانها بحکمشان گردند
گر نخواهند زود بنوردند
بر همه چیز قادرند ایشان
حاکم و نایب اند درویشان
❈۴۷❈
تنشان گرچه هست خرد و ضعیف
لیک جانشان بود بزرگ و شریف
شمس در ذره ای نهان گشته
بحر در قطره ای روان گشته
❈۴۸❈
نی که این نور هم چو صد دریا
کرد اندر دو چشم خرد تو جا
نور صافی و همچو دریائی
میزند موج از چنین جائی
❈۴۹❈
سر موجش بر آسمان رفته
کوه و صحرا و دشت بگرفته
چونکه نور چو بحر ای دانا
یافت در چشم خرد تو گنجا
❈۵۰❈
چه عجب باشد ار در این قالب
بحرها گنجد از عنایت رب
کامنت ها