گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

سلطان ولد:صحبت شیخ به ز طاعتهاست زیر رنجش نهفته راحتهاست

❈۱❈
صحبت شیخ به ز طاعتهاست زیر رنجش نهفته راحتهاست
سر علم و عمل عنایت اوست داد او بحر و جهد تو چو سبوست
❈۲❈
نظر الشیخ البس العریان من ثیاب الجنان و العرفان
و علی البر یخرج البر و علی البحر یظهر الدر
❈۳❈
عینه ناظر بنور اللّه حشره ناشر بصور اللّه
آلة الحق قلبه الطاهر هو ان کان منک فی الظاهر
❈۴❈
فعل جسم الولی فی الدنیا هو من امر ربه الاعلی
خالق السفل و العلی واحد هو فی الدهر طالب واجد
❈۵❈
نظر الشیخ یفتح العینین منه یأتیک خالق الکو ن ین
آنچه از وی بری تو هر نفسی نبرد سالها بجهد کسی
❈۶❈
گمره است آنکه رفت بی رهبر کار ناید ز جیش بی سرور
نادری باشد آنکه راه برید بی ز رهبر حجاب نفس درید
❈۷❈
وان چنان نادری که رست ازدام پیش این پختگی بود اوخام
کو درختی که باغبانش ساخت کودرخ ت ی که خود بخود افراخت
❈۸❈
این بود تلخ و آن بود شیرین این بود همچو غوره آن چون تین
اینکه بی شیخ رفت اگرچه نکوست آنکه با شیخ رفت بهتر از اوست
❈۹❈
اندر اینجا حکایتی بشنو تا از آن سر زند ز تو سر نو
گفت مردی بخلق از مستی گرچه هستم بجسم از این پستی
❈۱۰❈
لیک جانم بلندتر ز سماست زانکه پیوسته در لقای خداست
بی حجابی مراست از جبار جلوه هر روز تا بشب چل بار
❈۱۱❈
گفت با او بلطف یک آگاه که خبردار بد ز سر آله
رو ببین بایزید را یکبار تا شوی پیش واصلان مختار
❈۱۲❈
کرد انکار و گفت بگذر ازین چونکه بی پرده ‌ ای منم حق بین
بخدا واصلم چه میگوئی چون تمامم ز من چه میجوئی
❈۱۳❈
گفت اندر جواب او را باز که سوی شیخ بایزید بتاز
دیدن روی او ترا یکبار بهتر است ا ی عزیز من هشدار
❈۱۴❈
از چهل بار دیدن اللّه پند من گیر تا شوی آگاه
ماجراشان درین دراز کشید آخر او را سوی نیاز کشید
❈۱۵❈
سخنش را قبول کرد از جان بسوی بایزید گشت روان
بود در بیشه بایزید مقیم با خدا یار و همنشین و ندیم
❈۱۶❈
حال آن شخص شد بر او پیدا کی شود سر نهفته از بینا
چونکه آن شیخ نزد بیشه رسید بدر آمد ز بیشه شیخ فرید
❈۱۷❈
زانکه دانست ضعف حالش را کو نیارد در آمدن آنجا
بیشه ‌ ای کان پر است از شیران کی کند روبهی در آن سیران
❈۱۸❈
لازم آمد برون شدن او را تا نگردد هلاک آن جویا
چون برون شد ز بیشه روی نمود پیش از آن که کنند گفت و شنود
❈۱۹❈
شیخ را یک نظر بر او افتاد بر نتابید و در زمان جان داد
مرد طالب بمرد و بیجان شد خانه ‌ اش سیل برد و ویران شد
❈۲۰❈
طاقت دید بایزید نداشت کی بود گرمی سحر چون چاشت
گرچه او را ز حق تجلی بود لیک بر قدر طاقتش بنمود
❈۲۱❈
چونه بر قدر بایزید بتافت نور رؤیت بر او چو طور شکافت
همچو آن کوه ذره ذره شد او نی از اورنگ ماندونی هم بو
❈۲۲❈
از چنان مرگ شد ز نو زنده زندۀ کامران پاینده
گرچه خلقان خدای را بینند لیک کی همچو اولیا بینند
❈۲۳❈
بازهم هر ولی که مختار است ز ایزدش قدر قرب دیدار است
مصطفی نی بجبرئیل امین چونکه در راه حق شدند قرین
❈۲۴❈
شب اسری ورای عرش و خلا چون رسیدند قرب او ادنی
جبرئیل امین بماند آنجا گفت احمد بوی که پیش درآ
❈۲۵❈
نی مرا تو بدین طرف خواندی چیست مانع چرا ز ره ماندی
چون درین ره سفیر من تو بدی ازچه پس مانده ‌ ای بگو چه شدی
❈۲۶❈
گفت حد و مقام من ای جان تا بدینجاست زین گذر نتوان
یک سرانگشت اگر نهم پا پیش سوزم این را پذیر بی کم و بیش
❈۲۷❈
بعد از این مر ترا رسد رفتن که همه جان شدی نماندت تن
هرولی راست از خدا دیدار برتر از همدگر چنین بسیار
❈۲۸❈
و رفعنا برای فهم بخوان بعضهم فوق بعض در قرآن
آنکه از تاب بایزید بمرد آنچه میجست بعد مرگ ببرد
❈۲۹❈
هر که با شیخ خود دهد سروسر در جهان بقا شود سرور
بیشۀ بایزید روحانی است بیشۀ شیر و گرگ حیوانی است
❈۳۰❈
غرض از بیشه علمهای وی است که بر و برگ و شاخ آن ز حی است
گر بدی او مقیم فکرت خود کی رسیدی بدو بپای خرد
❈۳۱❈
پس زحالات خود برون آمد تا که طالب بوی بیارامد
لایق حال او سخن فرمود خویش را قدر او بدو بنمود
❈۳۲❈
این همه احتیاطها را کرد هم که طاقت نداشت آن سره مرد
در زمان نیست گشت و جان بسپرد رخت را سوی ملک جانان برد
❈۳۳❈
لایق او نمود و تاب نداشت طاقت جرعه ‌ ای شراب نداشت
زان که یک جرعه زان شراب نکو کارگرتر ز صد خم است و سبو
❈۳۴❈
جرعه ‌ ای زان شراب بسیار است اندکی را از آن مگو خوار است
ذره ‌ ای آتش ار به بیشه فتاد بیخ و شاخ و درختها ننهاد
❈۳۵❈
عال م ی را چو خورد یک ذره پس حقیرش مبین مشو غره
اسیا سنگ اگر بود صد من درمی لعل از اوست به بثمن
❈۳۶❈
اندکی از عزیز بسیار است خوار بسیاررا چه مقدار است
ای بسا کو بصورت است بزرگ همچو کوهی عظیم زفت و سترگ
❈۳۷❈
پاره ‌ ای لعل بر وی افزاید آن بزرگیش هیچ ننماید
پس بظاهر مرو چو ساده دلان چشم باطن گشا ببین و بدان
❈۳۸❈
سخنی چند کز ولی زاید بر هزاران کتاب افزاید
سالها از یکی سخن شنوی هیچ از آن وعظ او فزون نشوی
❈۳۹❈
از یکی به از او بکمتر گفت گرددت آشکار سر نهفت
پس فزون این بود نه آنکه بحرف سخت بسیار مینمود و شگرف
❈۴۰❈
همچنان در جهان معنی هم کم بود بیش و بیش باشد کم
حال باشد همیشه شخصی را مستمر روز و شب خلا و ملا
❈۴۱❈
وان یکی را بهر دو روز و سه روز افکند نار عشق اندر سوز
گر چ ه این اندک است و آن بسیار قدر هر یک بدان گذر ز شمار
❈۴۲❈
دائماً گر خلد ترا خاری یا کند نیش کیکت افکاری
لیک اگر یک دمت گزد ماری بود این زان فزون ببسیاری
❈۴۳❈
گرچه این اندک است بسیار است خلش خار پیش آن خوار است
کافری گر کند بجد طاعت نبود بی نماز یک ساعت
❈۴۴❈
طاعت و ذکر مؤمنی گه گاه هست بهتر از آن بنزد آله
این مثالست مثل نیست بدان تا کنی فهم ازین مثال تو آن
❈۴۵❈
همچنین بنگر اولیا را هم چشم بگشا ازین مشو درهم
اندک از یک بود قوی بسیار زانکه هست او هزار درمقدار
❈۴۶❈
یک دعای ولی خاص خدا بود افزون ز صد هزار دعا
این تفاوت که اندرین قال است نیست از قال بلکه از حال است
❈۴۷❈
قال از حال میشود پیدا همچو از باد گرد در صحرا
هر تفاوت که در صوربینی آن ز معنی است نیک اگر بینی
❈۴۸❈
حالهای چویم که بی قال است بنهفته درون ابدال است
گرچه جمله لطیف و موزون ‌ اند لیک از یکدگر در افزون ‌ اند
❈۴۹❈
هر یکی را بود مقام دگر یک بود همچو شهد و یک چو شکر
یک چو خور باشد ویکی چون ماه یک بود چون امیر و یک چو سپاه
❈۵۰❈
از یکی آن رسد ترا در حال که نیابی ز دیگری صد سال
کندت این بیک نظر بینا گرچه از مادر آمدی اعمی
❈۵۱❈
آن برد درد چشم را بدوا این دهد بی دوا دو چشم ترا
آن برد علت از تن رنجور این کند مرده زنده چون دم صور
❈۵۲❈
قابلان را کند معالجه آن وین بنا قابلان دهد صد جان
آنچه ممکن بود بر آید از آن وانچه ناممکن است ازین آسان
❈۵۳❈
شود آنچه بخواهد او آن را جان دهد چون مسیح بیجان را
لیک این نادر است و کمیاب است قبلۀ اولیا و اقطاب است
❈۵۴❈
شمس تبریز داشت این قدرت غیر او را نشد چنین نصرت
ای که نومید گشته ‌ ای پیش آ هیچ مندیش از گناه و خطا
❈۵۵❈
او کند پاکت از همه آثام دهدت مزد حج بی احرام
این یقین دان که در جهان صفا اولیا و خواص یزدان را
❈۵۶❈
هست اندر میانشان فرقی در بزرگی ز غرب تا شرقی
یک سلیمان بود یکی چون مور یک بود چون سها و یک چون هور
❈۵۷❈
هست این را نظایر بیحد چون کنی خوض اندر این بخرد
همچنین کن قیاس باقی را لیک یک دان همیشه ساقی را
❈۵۸❈
در جمادات این مراتب هست یک بقیمت بلند و دیگر پست
خاک و سنگ است از مس افزونتر همچنان مس ز نقره و از زر
❈۵۹❈
نقره هم بیشتر بود از زر زر بود هم فزون ز لعل و گهر
هرچه کمتر بقیمت افزونتر تو بمعنی نگر گذر ز صور
❈۶۰❈
اندکی جوی کان بود بسیار ترک بسیار کن که باشد خوار
صحبت عاقلی دمی بجهان به ز صد ساله صحبت نادان
❈۶۱❈
گرچه گوهر بحجم خرد بود زو هزاران بزرگ هست شود
گر شمار درم بود بسیار پیش دردانه باشد اندک و خوار
❈۶۲❈
مرتبۀ اولیا چنین میدان همچنانکه در او زر و مرجان
این سخنهاست نادر و نایاب کس ندیدش نهایت و پایاب
❈۶۳❈

فایل صوتی ولدنامه بخش ۱۲۷ - در بیان آنکه لابد است که شیخ وسیلت گردد و رهبر، و بی شیخ ممکن نیست که کس بحق رسد و اگر ممکن بودی حق تعالی پیغامبران و مشایخ را نفرستادی و اگر نادراً کسی بی شیخ رسد، آنکه بواسطۀ شیخ رسد کاملتر باشد، و دلیل بر این شخصی هر روز خدای تعالی را چهل بار میدید و از سر مستی حال خود را بخلق میگفت. کاملی گفتش که اگر مردی برو ابایزید را یکبار ببین، او بجواب گفت که من خدای بایزید را هر روز چهل بار میبینم پیش ابایزید بچه روم. اوبازگفت که اگر مردی یکبار بایزید را ببین چون ماجری دراز کشید آن شخص عزم ابایزید کرد. بایزید را معلوم شد. در بیشۀ مهیب میگشت، از بیشه باستقبال آن طالب بیرون آمد. چون آن طالب ابایزید را بدید برنتافت، در حال بمرد. زیرا او خدا را بقدر قوت خود میدید. چون از آن قوت و مقام که بایزید میدید بر او تجلی کرد برنتافت، د رحال جان بداد. اکنون مقصود از بیشه فکر و علوم بایزید است که اگر از مقام خود بیرون نیامدی صد هزار سال آن طالب بعلو و مرتبۀ او نرسیدی. پس از مقام خود نزول کرد که کلموا الناس علی قدر عقولهم لاعلی قدر عقولکم، تا آن طالب او را تواند دیدن وفهم کردن هم توانست.

صوتی یافت نشد!

تصاویر

تصویری یافت نشد!

کامنت ها