سلطان ولد:صحبت شیخ به ز طاعتهاست زیر رنجش نهفته راحتهاست
❈۱❈
صحبت شیخ به ز طاعتهاست
زیر رنجش نهفته راحتهاست
سر علم و عمل عنایت اوست
داد او بحر و جهد تو چو سبوست
❈۲❈
نظر الشیخ البس العریان
من ثیاب الجنان و العرفان
و علی البر یخرج البر
و علی البحر یظهر الدر
❈۳❈
عینه ناظر بنور اللّه
حشره ناشر بصور اللّه
آلة الحق قلبه الطاهر
هو ان کان منک فی الظاهر
❈۴❈
فعل جسم الولی فی الدنیا
هو من امر ربه الاعلی
خالق السفل و العلی واحد
هو فی الدهر طالب واجد
❈۵❈
نظر الشیخ یفتح العینین
منه یأتیک خالق الکو ن ین
آنچه از وی بری تو هر نفسی
نبرد سالها بجهد کسی
❈۶❈
گمره است آنکه رفت بی رهبر
کار ناید ز جیش بی سرور
نادری باشد آنکه راه برید
بی ز رهبر حجاب نفس درید
❈۷❈
وان چنان نادری که رست ازدام
پیش این پختگی بود اوخام
کو درختی که باغبانش ساخت
کودرخ ت ی که خود بخود افراخت
❈۸❈
این بود تلخ و آن بود شیرین
این بود همچو غوره آن چون تین
اینکه بی شیخ رفت اگرچه نکوست
آنکه با شیخ رفت بهتر از اوست
❈۹❈
اندر اینجا حکایتی بشنو
تا از آن سر زند ز تو سر نو
گفت مردی بخلق از مستی
گرچه هستم بجسم از این پستی
❈۱۰❈
لیک جانم بلندتر ز سماست
زانکه پیوسته در لقای خداست
بی حجابی مراست از جبار
جلوه هر روز تا بشب چل بار
❈۱۱❈
گفت با او بلطف یک آگاه
که خبردار بد ز سر آله
رو ببین بایزید را یکبار
تا شوی پیش واصلان مختار
❈۱۲❈
کرد انکار و گفت بگذر ازین
چونکه بی پرده ای منم حق بین
بخدا واصلم چه میگوئی
چون تمامم ز من چه میجوئی
❈۱۳❈
گفت اندر جواب او را باز
که سوی شیخ بایزید بتاز
دیدن روی او ترا یکبار
بهتر است ا ی عزیز من هشدار
❈۱۴❈
از چهل بار دیدن اللّه
پند من گیر تا شوی آگاه
ماجراشان درین دراز کشید
آخر او را سوی نیاز کشید
❈۱۵❈
سخنش را قبول کرد از جان
بسوی بایزید گشت روان
بود در بیشه بایزید مقیم
با خدا یار و همنشین و ندیم
❈۱۶❈
حال آن شخص شد بر او پیدا
کی شود سر نهفته از بینا
چونکه آن شیخ نزد بیشه رسید
بدر آمد ز بیشه شیخ فرید
❈۱۷❈
زانکه دانست ضعف حالش را
کو نیارد در آمدن آنجا
بیشه ای کان پر است از شیران
کی کند روبهی در آن سیران
❈۱۸❈
لازم آمد برون شدن او را
تا نگردد هلاک آن جویا
چون برون شد ز بیشه روی نمود
پیش از آن که کنند گفت و شنود
❈۱۹❈
شیخ را یک نظر بر او افتاد
بر نتابید و در زمان جان داد
مرد طالب بمرد و بیجان شد
خانه اش سیل برد و ویران شد
❈۲۰❈
طاقت دید بایزید نداشت
کی بود گرمی سحر چون چاشت
گرچه او را ز حق تجلی بود
لیک بر قدر طاقتش بنمود
❈۲۱❈
چونه بر قدر بایزید بتافت
نور رؤیت بر او چو طور شکافت
همچو آن کوه ذره ذره شد او
نی از اورنگ ماندونی هم بو
❈۲۲❈
از چنان مرگ شد ز نو زنده
زندۀ کامران پاینده
گرچه خلقان خدای را بینند
لیک کی همچو اولیا بینند
❈۲۳❈
بازهم هر ولی که مختار است
ز ایزدش قدر قرب دیدار است
مصطفی نی بجبرئیل امین
چونکه در راه حق شدند قرین
❈۲۴❈
شب اسری ورای عرش و خلا
چون رسیدند قرب او ادنی
جبرئیل امین بماند آنجا
گفت احمد بوی که پیش درآ
❈۲۵❈
نی مرا تو بدین طرف خواندی
چیست مانع چرا ز ره ماندی
چون درین ره سفیر من تو بدی
ازچه پس مانده ای بگو چه شدی
❈۲۶❈
گفت حد و مقام من ای جان
تا بدینجاست زین گذر نتوان
یک سرانگشت اگر نهم پا پیش
سوزم این را پذیر بی کم و بیش
❈۲۷❈
بعد از این مر ترا رسد رفتن
که همه جان شدی نماندت تن
هرولی راست از خدا دیدار
برتر از همدگر چنین بسیار
❈۲۸❈
و رفعنا برای فهم بخوان
بعضهم فوق بعض در قرآن
آنکه از تاب بایزید بمرد
آنچه میجست بعد مرگ ببرد
❈۲۹❈
هر که با شیخ خود دهد سروسر
در جهان بقا شود سرور
بیشۀ بایزید روحانی است
بیشۀ شیر و گرگ حیوانی است
❈۳۰❈
غرض از بیشه علمهای وی است
که بر و برگ و شاخ آن ز حی است
گر بدی او مقیم فکرت خود
کی رسیدی بدو بپای خرد
❈۳۱❈
پس زحالات خود برون آمد
تا که طالب بوی بیارامد
لایق حال او سخن فرمود
خویش را قدر او بدو بنمود
❈۳۲❈
این همه احتیاطها را کرد
هم که طاقت نداشت آن سره مرد
در زمان نیست گشت و جان بسپرد
رخت را سوی ملک جانان برد
❈۳۳❈
لایق او نمود و تاب نداشت
طاقت جرعه ای شراب نداشت
زان که یک جرعه زان شراب نکو
کارگرتر ز صد خم است و سبو
❈۳۴❈
جرعه ای زان شراب بسیار است
اندکی را از آن مگو خوار است
ذره ای آتش ار به بیشه فتاد
بیخ و شاخ و درختها ننهاد
❈۳۵❈
عال م ی را چو خورد یک ذره
پس حقیرش مبین مشو غره
اسیا سنگ اگر بود صد من
درمی لعل از اوست به بثمن
❈۳۶❈
اندکی از عزیز بسیار است
خوار بسیاررا چه مقدار است
ای بسا کو بصورت است بزرگ
همچو کوهی عظیم زفت و سترگ
❈۳۷❈
پاره ای لعل بر وی افزاید
آن بزرگیش هیچ ننماید
پس بظاهر مرو چو ساده دلان
چشم باطن گشا ببین و بدان
❈۳۸❈
سخنی چند کز ولی زاید
بر هزاران کتاب افزاید
سالها از یکی سخن شنوی
هیچ از آن وعظ او فزون نشوی
❈۳۹❈
از یکی به از او بکمتر گفت
گرددت آشکار سر نهفت
پس فزون این بود نه آنکه بحرف
سخت بسیار مینمود و شگرف
❈۴۰❈
همچنان در جهان معنی هم
کم بود بیش و بیش باشد کم
حال باشد همیشه شخصی را
مستمر روز و شب خلا و ملا
❈۴۱❈
وان یکی را بهر دو روز و سه روز
افکند نار عشق اندر سوز
گر چ ه این اندک است و آن بسیار
قدر هر یک بدان گذر ز شمار
❈۴۲❈
دائماً گر خلد ترا خاری
یا کند نیش کیکت افکاری
لیک اگر یک دمت گزد ماری
بود این زان فزون ببسیاری
❈۴۳❈
گرچه این اندک است بسیار است
خلش خار پیش آن خوار است
کافری گر کند بجد طاعت
نبود بی نماز یک ساعت
❈۴۴❈
طاعت و ذکر مؤمنی گه گاه
هست بهتر از آن بنزد آله
این مثالست مثل نیست بدان
تا کنی فهم ازین مثال تو آن
❈۴۵❈
همچنین بنگر اولیا را هم
چشم بگشا ازین مشو درهم
اندک از یک بود قوی بسیار
زانکه هست او هزار درمقدار
❈۴۶❈
یک دعای ولی خاص خدا
بود افزون ز صد هزار دعا
این تفاوت که اندرین قال است
نیست از قال بلکه از حال است
❈۴۷❈
قال از حال میشود پیدا
همچو از باد گرد در صحرا
هر تفاوت که در صوربینی
آن ز معنی است نیک اگر بینی
❈۴۸❈
حالهای چویم که بی قال است
بنهفته درون ابدال است
گرچه جمله لطیف و موزون اند
لیک از یکدگر در افزون اند
❈۴۹❈
هر یکی را بود مقام دگر
یک بود همچو شهد و یک چو شکر
یک چو خور باشد ویکی چون ماه
یک بود چون امیر و یک چو سپاه
❈۵۰❈
از یکی آن رسد ترا در حال
که نیابی ز دیگری صد سال
کندت این بیک نظر بینا
گرچه از مادر آمدی اعمی
❈۵۱❈
آن برد درد چشم را بدوا
این دهد بی دوا دو چشم ترا
آن برد علت از تن رنجور
این کند مرده زنده چون دم صور
❈۵۲❈
قابلان را کند معالجه آن
وین بنا قابلان دهد صد جان
آنچه ممکن بود بر آید از آن
وانچه ناممکن است ازین آسان
❈۵۳❈
شود آنچه بخواهد او آن را
جان دهد چون مسیح بیجان را
لیک این نادر است و کمیاب است
قبلۀ اولیا و اقطاب است
❈۵۴❈
شمس تبریز داشت این قدرت
غیر او را نشد چنین نصرت
ای که نومید گشته ای پیش آ
هیچ مندیش از گناه و خطا
❈۵۵❈
او کند پاکت از همه آثام
دهدت مزد حج بی احرام
این یقین دان که در جهان صفا
اولیا و خواص یزدان را
❈۵۶❈
هست اندر میانشان فرقی
در بزرگی ز غرب تا شرقی
یک سلیمان بود یکی چون مور
یک بود چون سها و یک چون هور
❈۵۷❈
هست این را نظایر بیحد
چون کنی خوض اندر این بخرد
همچنین کن قیاس باقی را
لیک یک دان همیشه ساقی را
❈۵۸❈
در جمادات این مراتب هست
یک بقیمت بلند و دیگر پست
خاک و سنگ است از مس افزونتر
همچنان مس ز نقره و از زر
❈۵۹❈
نقره هم بیشتر بود از زر
زر بود هم فزون ز لعل و گهر
هرچه کمتر بقیمت افزونتر
تو بمعنی نگر گذر ز صور
❈۶۰❈
اندکی جوی کان بود بسیار
ترک بسیار کن که باشد خوار
صحبت عاقلی دمی بجهان
به ز صد ساله صحبت نادان
❈۶۱❈
گرچه گوهر بحجم خرد بود
زو هزاران بزرگ هست شود
گر شمار درم بود بسیار
پیش دردانه باشد اندک و خوار
❈۶۲❈
مرتبۀ اولیا چنین میدان
همچنانکه در او زر و مرجان
این سخنهاست نادر و نایاب
کس ندیدش نهایت و پایاب
❈۶۳❈
کامنت ها