سلطان ولد:باز آن پیشوای اهل زمن میکشید از اویس بو ز یمن
❈۱❈
باز آن پیشوای اهل زمن
میکشید از اویس بو ز یمن
هر دمی رو سوی یمن کردی
وصف او را بگفت آوردی
❈۲❈
جذب احمد همیکشید او را
زانکه او نیز داشت آن بورا
لیک یک مادری ولیۀ بدش
مانع آمدن جز او نشدش
❈۳❈
چونگه کردی اویس عزم رسول
منع کردیش آن زن مقبول
پند دادی ورا خلا و ملا
خدمت من کن و مرو ز اینجا
❈۴❈
خدمت من بود ترا بهتر
زانکه جوئی لقای پیغمبر
خدمت والده همی کرد او
زانکه بود از خواص آن بانو
❈۵❈
والده اش چون گذشت از دنیا
شد روانه اویس پر معنی
چونکه اندر جوار مکه رسید
رحلت مصطفی ز خلق شنید
❈۶❈
رفت پیش صحابه آن مشتاق
گشت او را بدان گروه تلاق
چون سحابه نیاز او دیدند
همه از حال او بپرسیدند
❈۷❈
ضبط کردند جمله ز اقوالش
گه چگونه است حال و احوالش
گفت او را یکی که چندین سال
چون نمیامدی چه بود احوال
❈۸❈
گفت او مادرم عنائی داشت
نتوانستمش ضعیف گذاشت
خنده آمد صحابه را زان گفت
چون خبرشان نبد ز سر نهفت
❈۹❈
گفت هر یک که ما پدر مادر
کشتهایم از برای پیغمبر
مرد عاشق ببین چه میگوید
وصل معشوق کس چنین جوید
❈۱۰❈
طنزشان فهم شد بدان آگاه
اندر ایشان بخشم کرد نگاه
جست از ایشان نشان پیغمبر
هر یکی نوع نوع داد خبر
❈۱۱❈
داد آن یک نشان ز قامت او
وز رخان وز چشم و از ابرو
وان یکی از بیان و معرفتش
وان یک از خلق خوب و خوش صفتش
❈۱۲❈
وان یک از معجزات و شق قمر
وان یکی از عروج او شب در
از زمین بر فراز هفت سما
وان یکی از وصال و قرب خدا
❈۱۳❈
گفت او نیست این نشان نبی
بدهیدم خبر ز جان نبی
همه گفتند کانچه دانستیم
با تو گفتیم تا توانستیم
❈۱۴❈
تو اگر به ز ماهمی دانی
زودتر گو مگن گرانجانی
پر شد از در و گفت گویم من
وز دل جمله شرک شویم من
❈۱۵❈
قصد کرد او که تا نشان گوید
سر آن شاه دو جهان گوید
حرف ناگفته زد بر ایشان نور
همه گشتند بیخودان ز سرور
❈۱۶❈
طافح و مست پست افتادند
عقل وهش را بباد بردادند
هستی جملگان گداخت تمام
از رخ ماه دور گشت غمام
❈۱۷❈
از خودی سوی بیخودی راندند
پر دل را ز گل بیفشاندند
راه صد ساله را بیک ساعت
ببریدند اندر آن ساحت
❈۱۸❈
همه غواص بحر جان گشتند
همه بر خلق درفشان گشتند
همه را جستجو دگرگون شد
همه را نور دیده افزون شد
❈۱۹❈
همه از هجر سوی وصل شدند
فرع بودند جمله اصل شدند
همه اختر بدند ماه شدند
همه بنده بدند شاه شدند
❈۲۰❈
اول امت بدند و آخر کار
هر یکی شد خلیفۀ مختار
اینچنین هم جنید را افتاد
چونکه در چله بود آن مه راد
❈۲۱❈
بهر یک حالی عظیم بلند
میفکند از نیاز و عشق کمند
آمدش از خدا جواب صریح
بشنید او بحرف و صوت فصیح
❈۲۲❈
کاین چنین حالتی که جویانی
تو نیابی بجهد تا دانی
نشود آن امل ترا حاصل
بجز از صحبت شهی کامل
❈۲۳❈
بفلان شهر رو تو ای صدیق
پرس مأوای احمد زندیق
چون بیابی ورا رسی بمراد
برهی زین عنا و رنج و جهاد
❈۲۴❈
گشت عازم جنید چون بشنید
امر حق را ز جان و دل بگزید
سوی آن شهر شد چون پیک دوان
تا که دردش بیابد آن درمان
❈۲۵❈
چونکه جوینده است یابنده
سوی احمد شد او شتابنده
اندر آن شهر هر طرف میگشت
تخم مهرش درون جان میگشت
❈۲۶❈
دل ندادی که گویدش زندیق
می بگفتی که احمد صدیق
کیست اینجا نداد کس خبرش
گرچه بسیار جست در بدرش
❈۲۷❈
قرب یک ماه گشت سرگردان
چون ز صدیق کس نداد نشان
گشت عاجز بگفت بیزارم
زان ادب که برد ز دلدارم
❈۲۸❈
پس بپرسید که احمد زندیق
بچه جای است و در کدام فریق
گفت شخصی ورا که زود بگو
تا دهیمت نشان ز مسکن او
❈۲۹❈
داد باوی نشان جای و مقام
رفت آنجا که تا رسد در کام
در بزد گفت احمدش که درآ
نیستم غافل از تو ای دانا
❈۳۰❈
زانهمه حالها که بر تو گذشت
واقفم نیک و هیچ فوت نگشت
در زمانی که از خدا آن حال
طلبیدی حقت نداد وصال
❈۳۱❈
کرد با من حواله ات ز کرم
تا ترا من بدان مقام برم
لیک این هم بدان کزان ساعت
که شدی طالب چنین طاعت
❈۳۲❈
فکرتم بود این که با تو سخن
چه نسق گویم از علوم لدن
هیچ چیزی بخاطرم نامد
که بدان جان تو بیارامد
❈۳۳❈
سخنم نیست لایق حالت
میکنم من بیان باجمالت
لیک چرخی زنم برابر تو
تا شود کشف سر آن بر تو
❈۳۴❈
چون که بر رویم اوفتد نظرت
شود از حال در زمان خبرت
گردد آن مطلبت یقین حاصل
قرب یابی شوی بدان واصل
❈۳۵❈
پیش او همچو چرخ چرخی زد
یافت زان چرخ او مقاصد جود
کامنت ها