سلطان ولد:گرچه این نوع نکته ها خوب است نزد دانا عظیم مرغوب است
❈۱❈
گرچه این نوع نکته ها خوب است
نزد دانا عظیم مرغوب است
از چنین قصه غصه بستاند
هر که او سر کار را داند
❈۲❈
همه را زین رسد فواید خوب
همه را این برد سوی مطلوب
مرغ جان را دهد هزاران پر
تا پرد از فرشته بالاتر
❈۳❈
وان که نادان بود از آن درگاه
افتد از کوری خود اندر چاه
پس مکن هیچ نزد نادانان
سر دل را عیان بیند زیان
❈۴❈
راز دل را مگو بهر بیجان
زانکه بیجان از او شود پیچان
داد او رازیان شنودن آن
نی زیانی که آید آن بزبان
❈۵❈
هرکسی نیست قابل اسرار
سر ز جاهل نهان کنند احرار
ور بگویند سر بدو ناگه
سر نپوشاند از کس آن ابله
❈۶❈
نبرد سود از نتیجۀ آن
بلکه بیحد و بیشمار زیان
باز سر را سریست بس پنهان
کان بود چون قراضه این چون کان
❈۷❈
هر که از سر سر نشد آگه
لاجرم گم کند ره آن ابله
نشود حکم سر ورا معلوم
چونکه سر سرش نشد مفهوم
❈۸❈
دانش آن نیاردش در کار
کژ رود در طریق حق ناچار
حکم سر را کند کژ و معکوس
تا از آن باز او شود منکوس
❈۹❈
خویشتن را به تیغ او کشد او
دل و جان را سوی سقر کشد او
دوزخی از برای خود سازد
سر سر را ز جهل اندازد
❈۱۰❈
اینچنین کس اگر نداند سر
رسد از صوم و از صلاتش بر
پس ورا عجز بهتر و طاعت
که ز طاعت برد عوض راحت
❈۱۱❈
هر که پا لایق گلیم کشد
رخت را جانب کلیم کشد
در دعا هر دو دست باز کند
بندگی را دو صد نیاز کند
❈۱۲❈
عاجزانه بجنبد اندر کار
تا که آخر نگردد او افکار
نیست قدرت مطابق نادان
زان نداده است با همه یزدان
❈۱۳❈
چون سلاح است قدرت اندر دست
خویش نادان بدان کشد پیوست
لیک از دست عاقل هشیار
مینماید جهاد باهنجار
❈۱۴❈
آنچه بایست و نیست پاره کند
هرکرا چاره نیست چاره کند
چیزها را بجای خود نهد او
دشمنان را کند بکام عدو
❈۱۵❈
هرچه آن کردنی است بگزارد
در جهان رنج و فتنه نگذارد
عالمی را کند بلطف آباد
همه نیکان رسند از او بمراد
❈۱۶❈
مؤمنان را چو حق دهد قدرت
کارها را کنند از خبرت
اندر ایشان شود همه راحت
صرف گردد بخیر در طاعت
❈۱۷❈
ور بیابند فاسقان آن را
بفزایند کفر و عصیان را
قدرت آنجا بود همه رحمت
چون که اینجا رسد شود زحمت
❈۱۸❈
گفت با موسی کلیم یکی
ای یقین ترا نمانده شکی
پاک گردان زشک دو گوش مرا
ای یقین بخش عقل درد و سرا
❈۱۹❈
چون سلیمان ز بخشش اللّه
کن مرا از زبانها آگاه
تا بدانم زبان هر کس را
سر بانگ کلاغ و کرکس را
❈۲۰❈
کل بدانم زبان مرغان را
هم برم آنچه بد سلیمان را
نطق مرغان شود مرا معلوم
نبود رازشان ز من مکتوم
❈۲۱❈
چیست نطق و حوش و دیو و پری
یا سرود و زبان کبک دری
تا از آن دانشم شود حالی
مرغ جان را رسد پر و بالی
❈۲۲❈
تا عیان گردد این مرا که خدا
کرد رحمت ز جود و داد عطا
از همه مؤمنان روی زمین
وز همه طالبان پاک امین
❈۲۳❈
کرد مخصوصم از همه خلقان
بعنایات و لطف خود دیان
گفت موسی بوی که بگذر ازین
بطلب از خدای خود ره دین
❈۲۴❈
آن بجو ای پسر که سود بری
وز نهالش همیشه بار خوری
زنده مانی در آن جهان بقا
برهی زین جهان مرگ و فنا
❈۲۵❈
ظلمت خویش جمله نور کنی
بعد از آن دائماً سرور کنی
کفر و شرکت همه شود ایمان
برهی از ضلال و از کفران
❈۲۶❈
این طلب کن اگر ترا خرد است
آن دگر را بهل که سخت بداست
لابه ها کرد و گفت بهر خدا
خواه این را برای من بدعا
❈۲۷❈
کار تو رحمت است و لطف وکرم
سخنم گوش کن زبنده مرم
بازگفتش خموش از این بگذر
کاندر این خواست است خوف و خطر
❈۲۸❈
نکنی سود از این ببند دهان
بلکه پیش آیدت هزار زیان
باز آن شخش از لجاج که داشت
دامنش را دمی ز کف نگذاشت
❈۲۹❈
لابه ها کرد پیش او بسیار
اشگ ریزان بسوز و نالۀ زار
گفت در لابه اش که ای رهبر
هست در خانه مرغ و سگ بر در
❈۳۰❈
مطلع کن مرا بر این دو زبان
تا کنم فهم و شاد گردم از آن
این قدر را ز من مدار دریغ
همچو خورشید رو نما بی میغ
❈۳۱❈
نی سلیمان ز راز جمله علیم
بود ای موسی کلیم کریم
یک دوزان رازها که بد اورا
بخش از لطف خود بمن جانا
❈۳۲❈
چه شود ای عزیز و فخر وجود
گر نمی را کنی یمی از جود
از یم او اگر خورم قطره
وز خور او اگر برم ذره
❈۳۳❈
شاد گردم عظیم و شکر کنم
بی می و جام و نقل سکر کنم
خواست از حق برای او آن را
کرد دلشاد آن گرانجان را
❈۳۴❈
شد ز موسی میسرش آن خواست
پیش او سر نهاد و بر پا خاست
سوی خانه روان شد آن ابله
نبد از سر آن عطا آگه
❈۳۵❈
لاجرم چون گرفت او آن راه
سر نگون اوفتاد اندر چاه
تا بدانی که سر بجاش نکوست
لیک بر جان ناسزاش عدوست
❈۳۶❈
هر خسیسی کجاست لایق سر
نسزد بالئیم هرگز بر
چونکه ابله شود ز سر دانا
جهلش افزاید و فتد بفنا
❈۳۷❈
ز هر قاتل شود کشد او را
بسوی گمرهی کشد او را
بامدادان ز خانه ناگاهان
بدر انداختند پارۀ نان
❈۳۸❈
سگ همیخواست تا برد نان را
همچو هر روز خوش خورد آن را
کرد حمله خروس و آنرا برد
سگ از آن فعل باردش پژمرد
❈۳۹❈
گفتش ای بیحفاظ در خانه
هر دمی میخوری دو صد دانه
دانه دانی که نیست در خور من
از چه نان را ربودی از بر من
❈۴۰❈
چون مرا قوت و قوت از نان است
نان تو بردی مرا چه درمان است
گفت او را خروس کای مسکین
نی نکو رفت از این مشو غمگین
❈۴۱❈
اسب خواجه شود سقط فردا
پر خوری زان ازین سخن فردآ
خواجه چون آن شنید اسب فروخت
از فرح روی همچو ماه افروخت
❈۴۲❈
گشت شادان که از زیان جستم
وز چنین محنت و بلا رستم
روز دیگر خروس را سگ دید
کرد بس ماجری و گفت و شنید
❈۴۳❈
گفت با او دگر دروغ مگوی
بسوی راستی ز جان میپوی
تو نگفتی که اسب خواهد مرد
از دروغت دلم عظیم آزرد
❈۴۴❈
گفت نی من نگویم الا راست
اندر این ره نپویم الا راست
اسب را او فروخت اندر دم
خویشتن را خلاص داد از غم
❈۴۵❈
رنج را بر کسی دگر انداخت
علم مکر و حیله را افراخت
برهانید خویش را ز زیان
دیگری را فکند در خسران
❈۴۶❈
لیک معکوس کرد آن کژبین
عین خسران اوست در ره دین
آخرش کشف گردد این معنی
دست خود خاید اندر این دعوی
❈۴۷❈
پس بسگ گفت آن خروس خبیر
شاد باش و گذر ز رنج و ز حیر
زانکه فردا سقط شود استر
استر از اسب هست فربه تر
❈۴۸❈
بعد از آن روز و شب همیخور سیر
تا که گردی ز فربهی چون شیر
باز آن خوجه چون شنید این را
بست بر استر از خری زین را
❈۴۹❈
بشتاب عظیم در بازار
برد بفروختش بصد دینار
سیم را بستد و روان و دوان
جانب خانه رفت ذوق کنان
❈۵۰❈
گفت بردم بلعب جفت از طاق
شادمان بغنوم کنون بوثاق
ربح کردم رهیدم از خسران
چست جستم ز رنج و غبن آسان
❈۵۱❈
از خری دید عسر را او یسر
ز ابلهی رنج را شمرد اوخسر
زیر یک سود صد هزار زیان
چون ندید اوفتاد در نقصان
❈۵۲❈
روز دیگر بگفت سگ بخروس
چند ازاین مکر و زین دروغ و فسوس
چند ما را دهی تو بی نفسی
چند بر مکر و حیله ها چفسی
❈۵۳❈
آخر از حق بترس ای مغرور
تا نگردی تو عاقبت مقهور
گفت بر من گمان ز شت مبر
کان خیرم نیاید از من شر
❈۵۴❈
هست جانم مؤذن رحمان
خبر از راستی دهم بجهان
که رسیده است وقت طاعت حق
تا ز من مؤذنان برند سبق
❈۵۵❈
برمناره روند جمله ز من
برسانند آن بخلق ز من
ور خطائی کنم در آن اخبار
بکشندم یقین بزاری زار
❈۵۶❈
زانکه از من دروغ نیست روا
نادر است از خروس سهو و خطا
ترجمان خور آمدم زازل
گرچه خور بر علاست من اسفل
❈۵۷❈
از درون سوی خور رهی دادم
از خدا جان آگهی دارم
بر سرم گر نهند طشت نگون
در شب تار من ز راه درون
❈۵۸❈
بینم آن شمس را کجاست روان
در چه برج است بر فلک گردان
همچنین در غروب زیر زمین
باویم روز وش ب یقین دان این
❈۵۹❈
در غروب و طلوع با اویم
هر کجا او رود پیش پویم
آن کسی کز درون بود راهش
کی شود دور او ز درگاهش
❈۶۰❈
در ره او حجاب و سد نبود
یک نفس غایب از احد نبود
بل درون آب و موج آن بحر است
جسم چون ساحل است و جان بحر است
❈۶۱❈
کل تنی تو ز بحر از آن دوری
چونکه در جان روی شوی نوری
سوی جانان ز راه جان میرو
تا بمنزل رسی دوان میرو
❈۶۲❈
پرده در صورت است ای جویا
چون بمعنی رسی شوی دریا
در درون سیر کن برون منگر
زانکه دریاست جان و تن لنگر
❈۶۳❈
بگسل از لنگر اندر این دریا
ترک بسکل کن و گزین دررا
چونکه بینا از اندرونم من
همه را راست رهنمونم من
❈۶۴❈
لیک فرداغلام آن مغرور
از قضا میرد و شود مقهور
نان و لالنگ پر شود همه کوی
تا خورد نیک گوی و هم بدگوی
❈۶۵❈
طفل و پیر و جوان از آن نعمت
بخورند و برند بی نقمت
هین برو جنس خود سگانرا خوان
که بخواهد رسید فردا خوان
❈۶۶❈
بر سبیل عموم بر همگان
نان فراوان شود یقین میدان
از چنان حالتی نگشت آگاه
سوی تو به نیامد آن گمراه
❈۶۷❈
میشد اندر ضلال آن کژبین
میپذیرفت کفر را چون دین
بردل و چشم و گوش ختم خداست
تا نگیرند هر کسی ره راست
❈۶۸❈
چونکه حق ضال کرد ایشانرا
که کند چاره کفر کیشانرا
چون شقی زاده اند از مادر
پس بود جایشان یقین آذر
❈۶۹❈
این نخواهد شدن بگفت تمام
باز گرد و بگو حدیث غلام
خواجه چون مردن غلام شنید
خویش را از زیان او بخرید
❈۷۰❈
بی توقف فروخت بنده اش را
تا فتد مشتری از آن بعنا
شادمان شد عظیم و گفت امروز
رستم از محنت و شدم پیروز
❈۷۱❈
تا بیاموختم من این دو زبان
سود بردم رهیدم از سه زیان
چونکه جستم از این سه گونه قضا
پش از این روشنی است پیش و قضا
❈۷۲❈
شکر میکرد کان قضا را من
دور کردم ز نفس خویش بفن
دوختم دیدۀ قضاها را
دفع کردم زخود بلاها را
❈۷۳❈
سودمندم ز بخشش موسی
گشتم آراسته چو طاوسی
پس از این کو چون من کسی بجهان
همه سود است پیش و نیست زیان
❈۷۴❈
روز چارم چو دید سگ بعبور
که دو پر میزند خروس از دور
گفتش ای پادشاه کذابان
وی امیر و رئیس قلابان
❈۷۵❈
بر من نیست مثل تو مغضوب
هم ندیدم چو تو خروس کذوب
کان افسون و حیلتی و دروغ
وای او را که افتد از تو بدوغ
❈۷۶❈
هرچه گفتی همه دروغ بده است
زان همه وعده ها یکی نشده است
بعد ازاین نیز هر چه خواهی گفت
همچنان باشد آشکار و نهفت
❈۷۷❈
کی شود پیش من دگر مقبول
سخنان دروغت ای مخذول
مردم از وعده های خام کژت
نیست جز رنج در سلام کژت
❈۷۸❈
گفت با سگ خروس کای همدم
هرچه گفتم نه بیش بود و نه کم
راست بد جمله حق همی داند
زین خیالت خدای برهاند
❈۷۹❈
تا بدانی کزین صفت دورم
نزد حق بیگناه و مغفورم
گرچه خود حق بدست تست در این
گه گمان میبری بر این مسکین
❈۸۰❈
که کم و بیش بود در گفتم
بدروغ و بمکرها جفتم
زانکه آن وعده ها که دادم من
چون نشد از دلت فتادم من
❈۸۱❈
متنفر شدی از این معنی
که نشد راست یک از آن دعوی
لیک میدان که هر سه وعدۀ من
همچنان شد که گفتم ای پر فن
❈۸۲❈
هر سه مردند پیش آن خصمان
که خریدند از این خر نادان
رفت و بر دیگران فکند زیان
ز ابلهی دید درد را درمان
❈۸۳❈
کور اصلی کجا بود بینا
کی شود هر بلید بوسینا
کی بود همچو لعل هر سنگی
کی شود پادشاه سرهنگی
❈۸۴❈
کی شود چون مسیح دجالی
کی بود کیقباد بقالی
هیچ دیدی که قطره شد دریا
یا بپرید پشه چون عنقا
❈۸۵❈
گذر از پند و بند را بگسل
خواجه را ذکر کن بجهد مقل
گفت سگ را که خواجه خواهد مرد
آمدش وقت و جان نخواهد برد
❈۸۶❈
کرد خواهد از این جهان رحلت
از زر و سیم و خان و مان رحلت
آنچه میگویمت بخواهی دید
بر تو گردد چو آفتاب پدید
❈۸۷❈
اندر این وعده نیست هیچ خلاف
تیغ رنجش کنون بنه بغلاف
رو که فردا رست یقین موعود
بیگمان وعده ام شود موجود
❈۸۸❈
نعم بیحد و کران بینی
صدقه ها هر طرف روان بینی
نان و لالنگ و گوشت پخته و خام
بیعدد باشد و رسی در کام
❈۸۹❈
از بد و نیک و از وضیع و شریف
از که و از مه و قوی و ضعیف
همه فردا خورند و سیر شوند
هفته ای زین سرا و کو نروند
❈۹۰❈
دمبدم آش های گوناگون
رسد از تعزیه اش بعالی و دون
خبر راست بر بجمله سگان
که بخواهند خورد فردا نان
❈۹۱❈
تا یقینشان شود که این وعده
راست است و بود بهین وعده
همه زان لوت و پوت سیر شوند
هر یکی همچنانکه شیر شوند
❈۹۲❈
مرگ آنها بدش قضا گردان
میرهانید خواجه راززیان
او زیان را بدیگران افکند
لاجرم بهر خویش چاهی کند
❈۹۳❈
کاندر افتاد سرنگون و بمرد
زان زیان غیر مرگ سود نبرد
در خیالش که رنج برد گران
باز کردم رهیدم از غم آن
❈۹۴❈
این ندانست کان در آخر کار
همه بر جان او رود ناچار
بس زیانها که آن بود سودت
گرچه آن دم برید و فرسودت
❈۹۵❈
گر شود سر آن ترا پیدا
شکر گوئی خدای را و ثنا
لیک چون نیست آشکارا راز
هر زمانت در افکند بگداز
❈۹۶❈
رو م ث ل از زیان خود بجهان
کاندر آن سودها بود پنهان
یک زیان دفع صد زیان باشد
سبب صحت و امان باشد
❈۹۷❈
غم مخور هیچ اگر بمرد اسبت
یا برد دزد حاصل کسبت
یا بر درخت و استرت رهزن
یا غلامت بیفتد از روزن
❈۹۸❈
صبر کن اندر آن و شکر گزار
هیچ گون زان زیان و رنج مزار
چونکه آن رنج بهر فایده است
زان ترا صد هزار فایده است
❈۹۹❈
کامنت ها