سلطان ولد:سر این راز بشنو از قرآن که خدا گفت در حق خلقان
❈۱❈
سر این راز بشنو از قرآن
که خدا گفت در حق خلقان
گر کنم مبتلا شما را من
گه نهان و گه آشکارا من
❈۲❈
گه دهم قبض و گاه بسط و خوشی
گاه شیرینی و گهی ترشی
گه نهم خوف در دل و جانتان
گاه سازم ز جوع درمانتان
❈۳❈
گاه در مالتان نهم نقصان
گاه در روحها و در ابدان
گاه در کشتزار و میوه و دخل
گه زنم نار در نهالۀ نخل
❈۴❈
گونه گون بیشمار حادثه ها
که فرستم بهر نفس ز سما
بر حوادث کنید صبر شما
تا رسد صد هزار لطف جزا
❈۵❈
هر که او صبر کرد در نجم
مال بسیار برد از گنجم
گشت از اغنیای دین آنجا
یافت از ما هر انچه داشت رجا
❈۶❈
صابران را بشارت است عظیم
که رسدشان ز بعد صبر نعیم
نکنند از بلا شکایت ها
تا رسدشان ز من عنایت ها
❈۷❈
لطف بینند جمله در قهرم
در و گوهر شوند در بحرم
ظن نیکو برند در حق من
از دل و جان شوند ملحق من
❈۸❈
رحمت محضم و ز من هرگز
بد نبینند مرد و زن هرگز
هرچه آید ز من بود بر جا
همه جوئید آن طرف ملجا
❈۹❈
هستی جمله شاهد حال اند
بی زبانی و کام در قال اند
که همه لطفم و کرم دایم
همه هستی بود بمن قایم
❈۱۰❈
تن و جانی که هست خوش چو ارم
بی تقاضا چو میدهم هر دم
صد هزاران نعم بجان و بتن
هر دمی بی نقم بمرد و بزن
❈۱۱❈
تن بود همچو شهر و دل سلطان
عقل در وی و زیر نیکو دان
فکرها بر مثال لشکرها
که کند وصف حال پیکرها
❈۱۲❈
که چسان ملکهاست در پیکر
بر فلکها فزود هر پیکر
چیست در پیکر ار بگویم من
دو جهان پر شود ز شور و فتن
❈۱۳❈
حق نگنجد در آسمان و زمین
لیک گنجید در دلی بی کین
عرش اعظم بود یقین آن دل
کاندر او کرده است حق منزل
❈۱۴❈
آن کسی را که شد چنین دل او
خوار منگر در آب ودر گل او
تا نگردی شقی چو دیو لعین
نروی ز آسمان بزیر زمین
❈۱۵❈
عبرتی گیر از بلیس و بترس
چون رسد ترس میبر از حق درس
خایفان را خدا کند ایمن
تا که گردند از قلق ساکن
❈۱۶❈
امن ترسنده را رسد ز خدا
ای که بی ترس میروی بخودآ
خوف او را بود که ترسش نیست
چون شود عالم آنکه درسش نیست
❈۱۷❈
ای خنک جان او که ترسان است
چاره را از خدای پرسان است
گفت حق بهر تن ز آش و زنان
از شراب و کباب و از بریان
❈۱۸❈
ترش و شیرین ز دوغ واز حلوا
بینهایت هزار نوع ابا
میوه و باغ و راغ و آب روان
آفریدم برای راحتشان
❈۱۹❈
چونکه بی خواست این کرم کردم
همه را همچو دایه پروردم
تا کنندم قیاس و دانند این
که چو خواهند من دهم بیقین
❈۲۰❈
آن جوادی که بی سؤال دهد
چون بخواهند چون نوال دهد
نیست این شرح را کران ای یار
مردن خو ا جه کن ز نو تکرار
❈۲۱❈
خواجه چون آن شنید رفت از دست
پا برهنه زخانه بیرون جست
پیچ پیچان بسوی موسی رفت
شد نحیف ار چه بود اول زفت
❈۲۲❈
گشت رویش ز خوف زرد عظیم
گفت درناله با کلیم کریم
کای خداوند و ای رسول خدا
دست من گیر یک نفس برضا
❈۲۳❈
پند دادی ز لطف و من زبله
نشنیدم فتادم اندر چه
گر مرا عقل و بخت یار بدی
امر و حکم تو اختیار بدی
❈۲۴❈
هیچ از امر تو برون یک گام
پیش ننهادمی بجستن کام
تو نمودی عنایت و شفقت
از سر مهر و غایت رحمت
❈۲۵❈
نشنیدم من از خری آنرا
لاجرم میدهم جزا جان را
نزد موسی بگفت قصۀ خویش
تا که مرهم نهد بر آن دل ریش
❈۲۶❈
دست خایان و جامه ها دران
گشت بر خاک پیش او غلطان
از غم و درد و سوز میزارید
اشک خونین ز چشم میبارید
❈۲۷❈
گفت موسی ورا در آخر کار
تیر جست از کمان فغان بگذار
هیچ از این مرگ نیستت چاره
آه از دست نفس مکاره
❈۲۸❈
جان بخواهی سپردن ای مسکین
خواه برخیز و خواه رو بنشین
لیک از حق بخواهم ایمانت
تا رساند بحور و رضوانت
❈۲۹❈
آخرت بهتر است از دنیا
گرددت جنت ابد مأوا
فانی است این و آن بود باقی
حق شود در جنان ترا ساقی
❈۳۰❈
چونکه در مرگ نبودت ایمان
از چنان مرگ کن چنین افغان
ورنه چون میبری بهم ایمان
باش خوشدل سپار جان آسان
❈۳۱❈
اینچنین مرگ زندگی است بدان
بهر این زندگی فدا کن جان
چیست یک جان اگر هزاران جان
بودت باز در ره جانان
❈۳۲❈
عوض ذره ای ببر خورها
بدل قطره ای دو صد دریا
جان از آن خرمن است یکدانه
چه بود جان بنزد جانانه
❈۳۳❈
ای خنک آنکه جان خود درباخت
خویش را در جهان وصل انداخت
برهید از جهان پرغش و غل
آب و گل را گذاشت زد بر دل
❈۳۴❈
ترک لاکرد همچو مولانا
گشت غواص دریم الا
خواجه در حال جان بداد و بمرد
شاد ازو عدۀ کلیم سپرد
❈۳۵❈
رفت از جا روانه در بیجا
کرد آن وعده رازجان ملجا
چون ز چون سوی عالم بیچون
شد روان یافت آن و بل افزون
❈۳۶❈
شکر حق کرد کز چنان زحمت
گشت آخر قرین آن رحمت
پس بدان ای برادر هشیار
هر دلی نیست قابل اسرار
❈۳۷❈
دانش سر برید او را سر
تیغ بر خویش زد ز جهل آن خر
سر پنهان خزینۀ حق است
همچو گنجی دفینۀ حق است
❈۳۸❈
گنجهای دفین بتو ندهند
تا نگردی امین هو ندهند
کی شوی خازن چنان حضرت
کی بپوشی ز شاه آن خلعت
❈۳۹❈
خانیان را نباشد این دولت
نخورد هر خسی چنین نعمت
ور رسد سر بخاینی ناگه
زود فانی شود چو آن ابله
❈۴۰❈
جهت ابتلا دهند او را
منصب خازنی درون سرا
تا که گردد خیانتش معلوم
تا از آن خائنی شود مرجوم
❈۴۱❈
لیک امین را شود مقام بلند
گردد اندر دهان لذیذ چو قند
نفس را از خود ار برانی تو
اندر این رزم از نرانی تو
❈۴۲❈
سر هر چیز اولیا دانند
بسته زان سر لبان و میرانند
نفخ صوراند در جهان ایشان
مرده را جان دهند درویشان
❈۴۳❈
کور را بیگمان نظر بخشند
بیخبرراهش و خبر بخشند
روح آن است کو رسد زیشان
غیر آن همچو ریح در انبان
❈۴۴❈
ریح انبان بسوزنی است گرو
ریح را ترک کن بروح گرو
روح ریحی نصیب حیوان است
روح وحیی چو آب حیوان است
❈۴۵❈
روح وحیی طلب چو میطلبی
همچنانکه حسام دین چلبی
بود با کل چو جزء لاینفک
این یقین دان و درگذر از شک
❈۴۶❈
گشت پنهان ز ما چنان بدری
فوت شد از جهان شب قدری
خفته بودیم و آن روان بگذشت
همچو برقی از آسمان بگذشت
❈۴۷❈
گشت مدفون ز ما چنان گنجی
ماند بر جانها از آن رنجی
که علاجش خدای داند و بس
نکند غیر حق معالجه کس
❈۴۸❈
بعد از این چون شد از نظر پنهان
چاره ای نیست غیر آه و فغان
گشت از فرقتش روان ویران
تن ما را نماند بی وی جان
❈۴۹❈
جان ما را جمال او بد جان
درد ما را وصال او درمان
اینچنین فوت را چو موت شناس
اگرت هست نور خیر الناس
❈۵۰❈
اولیا را جهان بوالعجب است
بویشان او برد که با ادب است
ننگرد سوی جسم خاکیشان
چشم جان افکند بپاکیشان
❈۵۱❈
خاک پاشان شود ز جان و ز دل
روی نارد بغیر خوب چگل
گلشان را ورای دل داند
هم ز گل هم ز دل برون راند
❈۵۲❈
زانکه دلها نمایدش گلها
پیش آن گل چه باشد این دلها
دل او پر ز نور پاک بود
دل باقی همه هلاک شود
❈۵۳❈
زانکه هستند پر ز کژدم و مار
هر دلی را مخوان دل ای دلدار
دل و جان اوست دیگران همه گل
او چو بحر است و باقیان ساحل
❈۵۴❈
هست صدرش خزینۀ یزدان
اندر او گنجهای بی پایان
بلکه عرش است آن دل بیدار
تن خاکیش فرش آن انوار
❈۵۵❈
ص و رتش ح ا مل چنان نور است
گرچه از خلق عام مستور است
خاص خاص خداست صاحب دل
گرچه جسمش بود ز آب وز گل
❈۵۶❈
جان او دور نیست از جانان
همچو موجی است دریم عمان
حق چو مهرو دل ولی چو فلک
میزند تاب او برانس و ملک
❈۵۷❈
میبرد هر یکی از او نوری
دیو از بخششش شده حوری
پشه ای را کند چو عنقائی
قطره ای را بسان دریائی
❈۵۸❈
کی توانی صف ا ت او کردن
تا نبری تو نفس را گردن
گرچه در علم و معرفت میری
نرسی اندر و مگر میری
❈۵۹❈
راه حق مردن است ای زنده
دایما گریه است بی خنده
ترک خواب و خور است و نقل و شراب
بهر این گنج شو تمام خراب
❈۶۰❈
تا کشاند ترا در آن دریا
کندت در خاص بیهمتا
کار تو او کند تو خوش بنشین
دیده بگشا و در خود او را بین
❈۶۱❈
خنک آن جان که او بود مقبول
بی سؤالی رسد ب ه ر مسئول
نیست مثلش در این جهان یاری
غیر او دشمن است و اغیاری
❈۶۲❈
چون ندارد در این زمانه نظیر
دامن هر خسی ز حرص مگیر
آنچه او را رسید از یزدان
نرسد با کسی دگر میدان
❈۶۳❈
زان ندارد مثال در عالم
که فزون شد بعلم از آدم
هست آدم چو جسم و او چون جان
مغز مغز است و سر سر نهان
❈۶۴❈
هم برون است از منی و توئی
گر شوی عاشقش رهی زدوئی
اولیای خدای یک گهراند
در جهان تافته چو نور خوراند
❈۶۵❈
کی کند نور راز نور جدا
بوی گل با گل است در هر جا
هر یکی همچو موج از آن دریا
سر زده رفته تا بر اوج سما
❈۶۶❈
بی خور و خواب زنده چون ملک اند
همچو خورشید و ماه بر فلک اند
هم فلک هم ملک غلامان اند
گردشان همچو چرخ گردانند
❈۶۷❈
نور حق آب و جسمشان چون جو
حق از ایشان همینماید رو
زندگیشان ز حق بود نه زجان
دلشان ز اصبعین حق جنبان
❈۶۸❈
کامنت ها