سلطان ولد:چونکه آن جسم پاک شددر خاک لرزه افتاد در همه افلاک
❈۱❈
چونکه آن جسم پاک شددر خاک
لرزه افتاد در همه افلاک
گشت پر درد قالب عالم
از غم نقل زبدۀ آدم
❈۲❈
آسمان و زمین زغم بگریست
چونکه بر حال زار خود نگریست
که چها فوت شد ز هجرت او
گشت نالان ز جان بحضرت هو
❈۳❈
کای کریم از چه از چنان گنجی
گشت مبدل نصیب ما رنجی
ذکر این آمده است در قرآن
رو نظر کن بمصحف و بر خوان
❈۴❈
مابکت گفت در کلام مجید
بهر تنبیه را خدای وحید
نگریست آسمان بر آن دو نان
که بدند از عمی پی دونان
❈۵❈
قبله شان بود دائماً دنیا
بوده غافل ز عالم عقبی
لیک بهر وفات مرد خدا
آمد عرض و سما ز غم بب کا
❈۶❈
خواست گشتن خراب اندر حال
لیک از بهر قوم شاه رجال
از مرید و زخویش و از فرزند
که بوی بودشان ز جان پیوند
❈۷❈
ماند بر جا چنانکه اول بود
این زمین بسیط و چرخ کبود
تا که اندر جهان بیاسایند
هر طرف گر روند و گر آیند
❈۸❈
لیک اولاد جان نه ز آب و ز گل
که رسد وحیشان ز حق در دل
ولد آن را بدان که جنس بود
پری و دیو کی ز انس بود
❈۹❈
گر ز شام اند و روم در ظاهر
همه هستند سر آن طاهر
صالحان جنس صالحان باشند
طالحان جنس طالحان باشند
❈۱۰❈
ولد نوع اگرچه بود از نوح
چون نبودش درون تن آن روح
بود بیگانه از وی آن فرزند
ظاهراً گربدش بدو پیوند
❈۱۱❈
لیس من اهلک نداش رسید
گفت هستی تو پاک و اوست پلید
نسبت صورتی نه چندان است
نسبت معنوی ز رحمان است
❈۱۲❈
آدمی آنکس است کان دارد
غیر این جان ز عشق جان دارد
زند ه از حق بود نه از خور و خواب
باشدش وصل بی ظلام حجاب
❈۱۳❈
خلف ی چون چنین هلد بر جا
پس بود بهر او جهان بر پا
تن بدل گشت صورت ظاهر
جان همان است معنی طاهر
❈۱۴❈
لانفرق شنو تو از قرآن
نور حق اند نور را یک دان
هله زو تر کنید جهد شما
تا رهید از جهان حبس و عمی
❈۱۵❈
یک یک اندر پی وی ای اولاد
بجهید از جهان کون و فساد
گر مریدید راه شیخ روید
سوی معشوق عاشقانه دوید
❈۱۶❈
بیشماراند رهزنان شما
همه تشنه بخون جان شما
تیغ لاحول را بکف گیرید
همگان گر جوان و گر پیرید
❈۱۷❈
گردن نفس کوست رهزنتان
بزنید و روید سوی جنان
دشمن آدم اوست آدمیان
مدهیدش بهیچ نوع امان
❈۱۸❈
زنده گرماند آن سگ بدخو
نهلد تا بر آید ازحق بو
آخر کار جمله را بکشد
سوی پستی و بعد از آن بکشد
❈۱۹❈
چشم جان باز کن نشین هشیار
که قوی رهزنی است آن مکار
کرد بیرون زجنت آدم را
چونکه در خورد دادش آن دم را
❈۲۰❈
همچو مرغی بدام او درماند
اشگ از دیدگان چو جو میراند
ورد او ربنا ظلمنا بود
مدتی باز در تمنا بود
❈۲۱❈
خلعت و تاج رفت و عریان ماند
بر سر نار هجر بریان ماند
آنچه بودش ز حق نماند در او
از سبو آب رفت و ماند سبو
❈۲۲❈
تن همچو سبوش نالان شد
آب خود را ز عشق جویان شد
ناله اش را قبول کرد خدا
در سبویش نهاد دریاها
❈۲۳❈
جان مهجور او بوصل رسید
باز آن فرع خوش باصل رسید
رنج پر سوز گشت گنج ابد
باز مقبول شد رهید از رد
❈۲۴❈
گشت از اکسیر عشق جانش زر
شد در آن بحر قطره اش گوهر
جزو او کل شد و رهید از غم
باز در سور رفت از آن ماتم
❈۲۵❈
دیو بود و فرشته ای شد باز
جغد بد کرد ایزدش شهباز
در زمین بود کمتر از ناهید
بر فلک رفت وبا ز شد خورشید
❈۲۶❈
لفظ خورشید بهر تفهیم است
ورنه این لفظ ترک تعظیم است
کامنت ها