سلطان ولد:هرچه زان خوش شوی وافزائی گرد آن گرد اگر تو دانائی
❈۱❈
هرچه زان خوش شوی وافزائی
گرد آن گرد اگر تو دانائی
ور بود عکس این گریز از آن
جنس تو نیست آن یقین میدان
❈۲❈
گرچه نان نیست جنس آدمیان
ظاهراً لیک هست قوت جان
پس ازین روی جنس آدمی است
هرکه اینرا نداند از کمی است
❈۳❈
جنس از جنس خود بیفزاید
زان سبب پیش جنس می آید
آب از آب میشود افزون
عقل گردد ز عقل هم موزون
❈۴❈
هرکه از جنس خود گریزان است
چون خزان برگ خویش ریزان است
نیست لازم تجانس از ره ذات
جنس آب است و خاک از آنکه نبات
❈۵❈
همه از آب پرورش دارند
نیک و بد گر گل اند و گر خاراند
باد همجنس آتش است بدان
زانکه از باد میفزاید آن
❈۶❈
نی که پیوسته است جان با تن
هیچ ماند بتن بگو با من
نور چشمان بپیه شد مقرون
نور دل هم درون قطرۀ خون
❈۷❈
شادمانی درونۀ گرده
بین که چون است جایگه کرده
نیست مانند گرده با شادی
لیک جنس آفریدشان هادی
❈۸❈
همچنان غصه را درون جگر
عقل را در دماغ و کله و سر
نی که بیچونشان تعلقهاست
دانش آن بعقل ناید راست
❈۹❈
همچنین یار شد بجان جانان
گش ت ه در قطره ای نهان عمان
پیش آن قطره ای که بحر در اوست
آسمان و زمین کم از یک جوست
❈۱۰❈
ای خنک آنکه جنس خود جوید
در پی جنس خود ز جان پوید
هر کرا اینچنین بود حالش
در ترقی است جمله احوالش
❈۱۱❈
زین سبب گفت شاه دینداران
دور از اغیار شو نه از یاران
پوستین را برای دی سازند
چونکه آید بهار اندازند
❈۱۲❈
جوی در مثنویش این را زود
تا بری بی زیان هزاران سود
خلوت از غیر جنس میباید
ورنه از جنس جان بیفزاید
❈۱۳❈
عقل با عقل چون در آمیزند
علمهای شریف انگیزند
نفس با نفس چون شوند قرین
عکس آن مکرها کنند دفین
❈۱۴❈
سایۀ عاقلی طلب از جان
کاندر آن سایه است امن و امان
کامنت ها