سلطان ولد:جز مگر بر عباد مخلص او کز ازل صافی اند و پاک و نکو
❈۱❈
جز مگر بر عباد مخلص او
کز ازل صافی اند و پاک و نکو
دسترس نیست هیچ نوع او را
که نگهدارشان خود است خدا
❈۲❈
ذکر این رفته است در قرآن
که چو حق قهر کرد بر شیطان
گفت از بهر آدمم چو چنین
لعنت آمد کشم ز نسلش کین
❈۳❈
همه را ره زنم کنم غافل
گرچه باشند صالح و عاقل
غیر آن بندگان خاص ترا
که پراند از ازل ز صدق و صفا
❈۴❈
بلکه از سایه شان گریزم من
همچو کز تیر مرد بیجوشن
نی که از سایۀ عمر شیطان
شد گریزان چو روبه از شیران
❈۵❈
از همه اولیا گریزد هم
نامشان بشنود رود برهم
زانکه یک نور و یک گهر دارند
همه از اصل غرق دیدار ا ند
❈۶❈
هرچه یک نان کند همه نانها
آن کنند ای پسر بدان این را
وانچه جیحون کند فرات همان
میکند بیخطا و سهو و گمان
❈۷❈
دید شخصی بلیس را یک روز
بر در مسجد ایستاده چو یوز
گفت با او چه میکنی اینجا
حیله مندیش و راست گوی مرا
❈۸❈
گفت او زاهدی است در مسجد
بنماز ایستاده سخت بجد
خواهم او را که تابرم از راه
لیک در جنب او یکی آگاه
❈۹❈
هست خفته از او هراسانم
زان سبب پیش رفت نتوانم
اگر آنجا نخفته بودی او
کار زاهد شدی بکام عدو
❈۱۰❈
طاعتش را بدادمی برباد
خویش را کردمی بدان دلشاد
لیک آن خفته مانع است مرا
وز چنین کار دافع است مرا
❈۱۱❈
چون که در خواب دست دزد ببست
نی که این خواب از آن نماز به است
پس همه کارهای مرد خدا
همچنان است از صواب و خطا
❈۱۲❈
سیریش به ز روزۀ خلقان
بخل او به ز جود جمله جهان
خنده اش به ز گریۀ زهاد
جرم او به ز طاعت عباد
❈۱۳❈
گر بسازد کسی ز زر طاسی
یا صراحی و کوزه و کاسی
یا کند مرغ و ماهی و چغزی
یا کند نقش زشت یا نغزی
❈۱۴❈
عاقل آن جمله را یکی شمرد
در بد و نیک عیب مینگرد
چونکه نارش ز عشق حق شد نور
در غم او مبین تو غیر سرور
❈۱۵❈
فعل او گر ترا نماید بد
نیک باشد مکن ز غفلت رد
زانکه نیک است سر بسر ذاتش
نیکوی دان جیوش و رایاتش
❈۱۶❈
خیر محض است در لباس بشر
نکند هیچگونه میل بشر
نی گنه های خضر نزد علیم
بود بهتر ز خیرهای کلیم
❈۱۷❈
فعل او گر ز شرع بیرون بود
در حقیقت ز شرع افزون بود
پس سر رب معصیة میمون
اینچنین باشد ای لطیف درون
❈۱۸❈
کشتن طفل اگرچه بود گناه
نی که بر طاعتش فزود اللّه
ظاهرش کفر و باطنش ایمان
صورتش درد و معنیش درمان
❈۱۹❈
فعل خضرش از آن نمود تباه
که خدا اندر آن ندادش راه
لاجرم سر نهاد از دل و جان
چون سر هر سه را شنید بیان
❈۲۰❈
ظلم این چون ز عدل او به بود
هر بدش بر نکوی او افزود
چونکه موسی بدانهمه عظمت
عاجز آمد ز فهم آن حرکت
❈۲۱❈
تو چه باشی و خیر و طاعت تو
غم و شادی و رنج و راحت تو
کن قیاس و نه بر این سر را
تا بری از چنین شهان سرها
❈۲۲❈
همچنین بیشمار هر بد او
هست در فایده فزون زنکو
زانکه ذاتش ز جمله ممتاز است
همه چون جغد و او چو شهباز است
❈۲۳❈
جغد با باز کی بود یکسان
چه زند گربه پیش شیر ژیان
قول و فعل و را ز خلق دگر
فرق کن جمله را یکی مشمر
❈۲۴❈
کار او را مکن قیاس بکس
کی چو عنقا پرد بقاف مگس
سنگ در دست اوشود گوهر
خاک گردد بدست خلقان زر
❈۲۵❈
لقمه ای کو خورد شود همه نور
وانچه ایشان خورند جمله غرور
زهر در کام او شکر گردد
واندر ایشان شکر قذر گردد
❈۲۶❈
همچو لفظ اناالحق از منصور
زاد وشد پیش مردمان مشهور
لیک از آن وقت تابدین ساعت
میفرستند مردمش رحمت
❈۲۷❈
هم همان لفظ آمد از فرعون
چون در آن حق نداده بودش عون
سوی او لعنت است گشته روان
از زبانها ی خلق روز و شبان
❈۲۸❈
زانکه حلاج اندر آن مأمور
بود و فرعون از خری مغرور
لاجرم سوی این رود رحمت
سوی آن پیس کل دو صد لعنت
❈۲۹❈
زین زبان حق سخن همیگوید
زان زبان مکر نفس میروید
این کند زنده آن کند مرده
این کند صاف و آن کند در ده
❈۳۰❈
این دهد تخت و آن بر درختت
این دهد سعد و آن برد بختت
این دهد جاه و آن کند در چاه
آن دهد غفلت این کند آگاه
❈۳۱❈
این برد چون ملک بفوق سما
وان برد همچو دیو تحت ثری
همچو آب است روح آدمیان
آبها گر نمایدت یکسان
❈۳۲❈
لیک در ذات خویش مختلف اند
یک بود همچو زهر و یک چون قند
از یکی جوشد آب صافی و پاک
وز یکی آب تیرۀ گلناک
❈۳۳❈
از یکی جوشد آب عذب علوم
وز یکی آب جهل چون ز قوم
از یکی هرچه بهتر و خوشتر
وز یکی هرچه نحس تر زد س ر
❈۳۴❈
سبد یک پر از گل است و ثمار
سبد یک پر است کژدم و مار
یک بود نار و یک بود همه نور
یک بپیش آورد برد یک دور
❈۳۵❈
یک دهد خار و یک دهد همه گل
یک فزاید خمار و یک همه مل
کامنت ها