سلطان ولد:در تو تمییز اگر بود برهی دل خود را بهر خسی ندهی
❈۱❈
در تو تمییز اگر بود برهی
دل خود را بهر خسی ندهی
قلبها را جدا کنی از زر
شبه را کی خری بنرخ گهر
❈۲❈
راستی راز کژ چو بشناسی
تو زهر نابکار نهراسی
ترست از حق بود نه از شیطان
چون عیانت شود سر پنهان
❈۳❈
ناظر ج مله کارها گردی
هم ز گرمی رهی هم از سردی
چون ترا گردد آن عنایت یار
می نبینی بجز خدا بر کار
❈۴❈
خلق د ا نی که آلت اویند
در پی امر او همیپویند
تخته را چونکه راست خوانی تو
متصرف جز او ندانی تو
❈۵❈
در ولی و عدو و مؤمن و گبر
آن تصرف چو بنگری ای حبر
شود این پیش چشم تو تعیین
که سبب را مسبب اوست یقین
❈۶❈
گفت یزدان لکل شیئی سبب
غیر من نیست در سببها رب
در هه کار ازان سببها کرد
کاندر اسباب گم شود نامرد
❈۷❈
لیک آن کس که تیز بین باشد
او باسباب کی رهین باشد
در مسبب کند همیشه نظر
نزند راه او نقوش و صور
❈۸❈
چونکه دانست کالت اند اسباب
نشود باز باب بی بواب
تیغ بی بازوئی نزد کس را
جسم بی جان نرفت هیچ بپا
❈۹❈
پس از آلت کجا هراسد او
ترس و لرزش بود ز حضرت هو
چون از آتش خلیل نهراسید
شد بر او گلشن و ورا نگزید
❈۱۰❈
بود درنار همچو زر خندان
گشت بر وی ریاض آن نیران
همچنین چون عصا فکند کلیم
گشت ثعبان نه زو ورا شد بیم
❈۱۱❈
دست کرد و گرفت ح لقش را
باز شد همچنانکه بود عصا
خنک او را که یافت سر رشته
پر شد انبارهاش ناکشته
❈۱۲❈
بی ز دندان چو لقمه ها خاید
ب ی دو پا سوی بام عشق آید
بی می و بی قدح کند مستی
خوش رود بی بلندی و پستی
❈۱۳❈
بی دهان خندد او چو گل قهقه
بی سما نور پاشد او چون مه
هر دم از نو شود دگر صورت
چون تو با او رسی دهد نورت
❈۱۴❈
گه شود آسمان و گاه زمین
گاه گردد عزیز و گاه مهین
هرچه خواهد شود بپیش نظر
گاه گردد فرشته گاه بشر
❈۱۵❈
هم بود از همه نقوش بری
گذر از نقش تا وصال بری
زانکه نقش وصور حجاب بود
کی صور در سرای روح رود
❈۱۶❈
چون لقای خدای جست کلیم
گفت با او خدای فرد ع ل یم
نفس خود را بهل برون و بیا
بیخود اندر سرای وصل درآ
❈۱۷❈
که نگنجی تو درگذر ز توئی
سوی وحدت میا بنقش دوئی
تو و من نیست در جهان احد
تو ممان تا رهی ز ننگ عدد
❈۱۸❈
هم بگفتش بکن ز پا نعلین
چون نهادی دو پای بر کونین
سوی وادی قدس کان پاکی است
اینچنین آمدن ز بی باکی است
❈۱۹❈
بدر آور ز پای نعلین را
برچنین صفه پابرهنه برآ
بود نعلین هستی موسی
حجب وسد و مستی موسی
❈۲۰❈
از خودی بگذر ار خدا جوئی
با خودی آن طرف کجا پوئی
نیستی هستی است چون نگری
نیست شو تا ز هست بار خوری
❈۲۱❈
هستیت پرده است و تو خود را
پرده پنداشتی ز جهل و عمی
هین مبر بر خود این گمان ز خری
نیک بنگر که پای یا که سری
❈۲۲❈
یا تنی یا درون تن جانی
یا که در جان نهفته جانانی
هست در جسم تو همان و همین
هر کدامین که بهتر است گزین
❈۲۳❈
آن بهین را بخویش کن مقرون
از چه بر کمترین شوی مفتون
چون که داری هزار گونه شجر
میدهد هر شجر بری دیگر
❈۲۴❈
یک ترش میدهد یکی شیرین
یک ترنج و یکی دگر همه تین
یک دهد حنظل و یکی خرما
یک دهد زشت و یک دهد زیبا
❈۲۵❈
تو چرا رنج بهر به نبری
هر دم از میوۀ خوشش نخوری
از چه گرد درخت دون گردی
بهترین را بگیر اگر مردی
❈۲۶❈
چون همانی یقین که میورزی
ور زشت هرچه هست آن ارزی
پس بهین را گزین که به ب اشی
پهلوی مه نشین که مه باشی
❈۲۷❈
کشتئی در میانۀ دریا
چون شود غرقه تاجر دانا
کالۀدون ترا فکند برون
کند اندر بغل در مکنون
❈۲۸❈
تن تو کشتی است در وی بین
گونه گون کاله ها و در ثمین
مگزین تو بعکس کمتر را
مفکن وقت غرقه گوهر را
❈۲۹❈
در توهم دیو و هم سلیمان است
نیمت از کفر و نیم از ایمان است
در نبی گفت هر دو در دل تست
کفر و ایمان سرشته در گل تست
❈۳۰❈
هر دو با هم چو روغن اند و چو نان
گشته روغن درون نان پنهان
کفر را بین سرشته با ایمان
همچو تن کاندر اوست مسکن جان
❈۳۱❈
نیم دینت برد بجانب جاه
نیم کفر افکند نگون در چاه
دائماً میفزای ایمان را
کم کن از کفر رغم شیطان را
❈۳۲❈
کاهش کفر دان فزایش دین
کفر چون نیست شد شوی ره بین
گر کنی اینچنین ولی گردی
از عطای خدا ملی گردی
❈۳۳❈
چند روزه است عمر این عالم
جانها هست بستۀ یک دم
از دمی زنده ای که آن باد است
نیک بنگر که سست بنیاد است
❈۳۴❈
زنده از باده شو مپیما باد
اعتمادی مکن بر این بنیاد
زنده از عشق شو نه از تن و جان
تا بمانی چو عشق جاویدان
❈۳۵❈
هیکل الجسم مانع حائل
فارس الروح واصل جائل
تارک الجسم طالب صادق
هو فی الخلق عالم حاذق
❈۳۶❈
شرک الجسم خرقه اولی
بلبل الروح منه فی البلوی
فی هواه یطیر طیر الروح
بعد ما کان فی الفراق ینوح
❈۳۷❈
روح من طارفی ریاض الوصل
وصله غیر قابل للفصل
طالب الحق لایخاف الموت
هو بالصدق طالب للفوت
❈۳۸❈
جسمه فی مواته ینقی
روحه فی قنائه یبقی
کامنت ها