سلطان ولد:هست منصب چو کوه در عالم که بر آن میرود بنی آدم
❈۱❈
هست منصب چو کوه در عالم
که بر آن میرود بنی آدم
گاه بروی رود یکی دانا
گاه یک جاهلی شود والا
❈۲❈
گشته عادل بر او چو مه پیدا
شده ظالم سیه رخ و رسوا
هست همچون محک یقین منصب
نیک را میکند گزین منصب
❈۳❈
وانکه آن زشتر وی و بدکار است
منصب او را نموده کاین عاراست
میکند درجهان ورا رسوا
مینماید سر نهان پیدا
❈۴❈
بود اول ز خلق او پنهان
مثل نیکوان میان بدان
کس ز سر بدش نبود آگاه
گشت پیدا که ظالم است و تباه
❈۵❈
بیشماراند از این دو گون حق را
در جهان از خبیث و از زیبا
یک گروه سپیدرو چون ماه
یک گروهی چو دیو زشت سیاه
❈۶❈
میبرد خوب را ببالا حق
تا نماید ورا هویدا حق
تا بدانند کاینچنین بسیار
دارد از خلق در زمین بسیار
❈۷❈
از بد و نیک بیعدد و بیحد
گشته پیدا همه ز صنع احد
گه از این مینماید و گه از آن
تا ببینند صنع حق خلقان
❈۸❈
هر دو را زان همیبرد بالا
که شود ذات هر یکی پیدا
چونکه منصب بکس نخواهد ماند
خنک آنکس که سوی نیکی راند
❈۹❈
عدل گسترد و نیکوئی افزود
در خیرات بر جهان بگشود
نام نیکوی او بود دایم
صیتش اندر جهان شود قایم
❈۱۰❈
مردم از ذکر او بیاسایند
قند نیکیش بی دهان خایند
نیکوان گرچه از جهان رفتند
جمله در زیر خاکدام خفتند
❈۱۱❈
سیرت نیکشان بود زنده
تا ابد همچو ماه رخشنده
در جهان ذکر موسی و فرعون
فرق کن گو چه ماند اندر کون
❈۱۲❈
که از این دو کدام مطلوب است
خنک آنکس که نیک و مرغوب است
منصب این جهان هزاران را
کرد معزول و خود چو که برجا
❈۱۳❈
زان بکوهش همیکنم مانند
که امیران بر آن چو بز بدوند
که بجا باشد و بزان گذرند
خلق از این سر چو طفل بیخبرند
❈۱۴❈
گرچه بر کوه بز بلند بود
لیک آخر چو مرد پست شود
منصب شاهی و وزیری هست
و اهل منصب همیروند از دست
❈۱۵❈
در پی همدگر امیر و وزیر
چند روزی شود عزیز و کبیر
باز اوهم رود رسد دیگر
هیچ منصب نگردد از سرور
❈۱۶❈
نفس منصب مثال که پادار
اهل منصب چو که ز که بگذار
میبرد باد مرگ آن که را
میکند نیست بنده و شه را
❈۱۷❈
از سر کوه میفتند نگون
یک یک از امر شاه کن فیکون
ن ف س منصب بود بجا قایم
همه فانی شوند و او دایم
❈۱۸❈
کوه باشد همیشه بر جایش
کوه باید که دارد او پایش
تا نگردی تو که کهی باشی
در شهی دان که گه گهی باشی
❈۱۹❈
چند روزی بر آن کنی جولان
کی بمانی چو کوه جاویدان
بز بمیرد فنا شود رایش
که بماند مقیم بر جایش
❈۲۰❈
نیست حاصل در این جهان فنا
رو بقا را گزین کن ای دانا
کاندر آنجا نه عزلت است و نه مرگ
باغ و راغش همیشه پر بر و برگ
❈۲۱❈
اینچنان پیش ملک جاویدان
هیچ هیچ است سر بسر میدان
پیش مردان حق شهی جهان
هست همچون که بازی بچگان
❈۲۲❈
زان سبب در نبی لعب فرمود
اینجهان را خدای پاک ودود
کاین جهان قطره ایست زان دریا
گر کنی فهم تو از این آن را
❈۲۳❈
برده باشی بسوی منزل راه
شده باشی ز سر حق آگاه
ور در این قطره غرق گردی تو
در حقیقت زنی نه مردی تو
❈۲۴❈
هر که مرداست کار مردان کرد
چرخ را همچو گوی گردان کرد
با کف نور و صولجان قدر
گوی گه برده زیر و گاه زبر
❈۲۵❈
کرده ازملک و مال یک را مه
کرده از فقر و فاقه یک را که
کرده یک را در این جهان سلطان
کرده یک را گدا و مردۀ نان
❈۲۶❈
کرده یک را اسیر این دنیا
کرده یک را امیر در عقبی
نایب حق شده در ارض و سما
از خدا او غنی و جمله گدا
❈۲۷❈
خنک او را که رتبتش بود این
شود آن ذات پاک حق آئین
پیش تختش ملک کنند سجود
که همه عابدیم و تو معبود
❈۲۸❈
وارث آدم است آن فرزند
کش بود اینچنین مقام بلند
برد او ملک و تخت و جاه پدر
هم شود چون پدر بعلم و نظر
❈۲۹❈
وانکه نبود چنین بود مدبر
نبرد هیچ گون بری زان بر
پادشا زاده ایست گشته گدا
مانده بی مال و ملک و کار و کیا
❈۳۰❈
همه را جد آدم است یقین
از بد و نیک و از عزیز و مهین
هر کرا باشد آن علو در سر
جوید از جان همیشه ملک پدر
❈۳۱❈
وان کسی را که نبود آن همت
ماند او بینوا و پر محنت
در پی نان دود چو دو نان او
تا که یابد ز حرص دو نان او
❈۳۲❈
تن او گرچه زاد از آن طینت
لیک جانش نداد آن رتبت
زان نجوید بسوی حق نهضت
که از آدم نیافت آن همت
❈۳۳❈
کامنت ها