سلطان ولد:کرد رحلت ز تن کریم الدین آن نکو سیرت و ولی گزین
❈۱❈
کرد رحلت ز تن کریم الدین
آن نکو سیرت و ولی گزین
آنکه چون او نبود شاه کریم
در جهان بود همچو در یتیم
❈۲❈
گشت بعد از حسام دین رهبر
مدت هفت سال آن سرور
داد باهر که خواست ملک و عطا
کرد مانند خویشتن بینا
❈۳❈
هرچه خود دید هم بوی بنمود
گفت با او زحق هر آنچه شنود
شرح این را جو ز راه سخن
کوش سر آر بهر علم لدن
❈۴❈
حاصل این است کاو ز عالم خاک
رفت و گشت از غبارانده پاک
چونکه بودش طریق مقصد صدق
منزلش گشت باز مقعد صدق
❈۵❈
گرچه از رحلتش فغان کردیم
اشگ از چشمها روان کردیم
دست بر سر زدیم و سینه زغم
همه گشتیم خسته زان ماتم
❈۶❈
چه توان کرد چون قضای خدا
ناگه آمد ز بخت ما بر ما
همه را توبه می بباید کرد
تا که درمان شود سراسر درد
❈۷❈
لیک از حق امید را نبریم
گرچه بی او چو مرغ بسته پریم
هم کسی هست کو پ ر ما را
بگشاید ز لطف خود یارا
❈۸❈
گرچه رفتند از جهان مردان
نیست ز ایشان جهان تهی میدان
تا بود آفتاب و چرخ کبود
هست حق را خلیفه ای موجود
❈۹❈
زانکه خلاق را ز خلق جهان
بود مقصود هستی ایشان
بهر ایشان شد آفتاب و فلک
آسمان و زمین و دیو و ملک
❈۱۰❈
ور مراد حق از جهان ایشان
نبدی نی جهان شدی نی جان
گفت با مصطفی توئی مقصود
ز آسمان و زمین و کل وجود
❈۱۱❈
گفت لولاک ای خلاصۀ جان
ما خلقت السماء و المیزان
هیچ من نافریدمی فلکی
هم نبودی بر آسمان ملکی
❈۱۲❈
بهر تو ساختم یقین میدان
بد و نیکی که هست در دو جهان
ورنه خورشید و ماه و چرخ برین
کی شدی هست بهر کرم زمین
❈۱۳❈
هر کرا نیست در درون ایمان
تو ورا کرم و مار و کژدم دان
همچو کرمند جمله زاده ز خاک
هم درین خاکشان کنند هلاک
❈۱۴❈
از خور و خواب زنده اند همه
نفس را یارو بنده اند همه
قایم از چهار عنصراند چو خر
نیستشان از جهان روح خبر
❈۱۵❈
زندگیشان ز روح حیوانی است
نی ز روحی که وحی ربانی است
اینچنین زندگی بود فانی
زنده شو از خدا که تا مانی
❈۱۶❈
تو در این دهر زنده از نانی
لاجرم بیخبر چو حیوانی
روح تو بود در جهان الست
پیش از این جسم و خواب و خور سرمست
❈۱۷❈
هم همان را بجو از این بگذر
تا بیابی امان ز رنج و خطر
وطن جان چو بود آن دریا
باز آنرا بجوی ای جویا
❈۱۸❈
این شش و پنج و چار را بگذار
سوی بیسوز جان و دل رو آر
جانب تن مرو اگر جانی
تن پرست است مجرم و جانی
❈۱۹❈
زود جان را ز تن بجانان بر
تا دهد باغ جان هزاران بر
تن چو دام است اگر در او مانی
گرچه باقی بدی شوی فانی
❈۲۰❈
قطره در خاک اگرچه از دریاست
دشمنش تاب آفتاب و هواست
گر سوی بحر باز می نرود
زود از باد و خاک نیست شود
❈۲۱❈
هله ای قطره تو ز نادانی
این عدو را چرا ولی خوانی
آن تنی را که رهزن است و عدو
قاصد جان تست دایم او
❈۲۲❈
بروی از مهرو عشق لرزانی
دشمنت اوست خود نمیدانی
داد بر باد جلمه عمر ترا
کندت عاقبت فنا و هبا
❈۲۳❈
میکند فربهت کنون بعلف
تا کند آخرت بتیغ تلف
پیش از آن کت کشد گریز از او
برهان خویش را ز تیغ عدو
❈۲۴❈
چرب و شیرین مده دگر تن را
چند باشی مطیع رهزن را
تن مپرور که هست قربانی
دل بپرور که اوست ربانی
❈۲۵❈
چرب و شیرین دل ز نور بود
زان سبب معدن سرور بود
می حق نور و ساغرش حکمت
هرکرا گشت در خورش حکمت
❈۲۶❈
دائماً در حصول آن نور است
همچو موسی همیشه بر طور است
حاصل این است کان شهان را جوی
در طلبشان بجان و دل میپوی
❈۲۷❈
دامن اولیا اگر گیری
دان که در لامکان جهانگیری
چون جهان هست بهر ایشان شد
نسلشان را مگو که پنهان شد
❈۲۸❈
نسل موش ووحوش چون برجاست
نفی آن نسل را مکن که خطاست
نسل گل چون همیشه بود و بود
نسل دل از چه رو بریده شود
❈۲۹❈
این گمان کژ است و فاسد و بد
اینچنین فکر را بران از خود
آنچه فرع است چون بود موجود
اینکه اصل است کی شود مفقود
❈۳۰❈
تا که افلاک و چرخ گردان اند
دان که حق را گزیده مردان اند
دایماً باش طالب ایشان
جان فدا کن برا ه درویشان
❈۳۱❈
هرکه جوینده است یابنده است
شاه دانش اگرچه چون بنده است
بنده در صورت و بمعنی شاه
بتن ابرو بجان منیر چو ماه
❈۳۲❈
ماه و خور کیست تا بدو ماند
قطرۀ آب چون بجو ماند
قطرۀ روح کاندر این تن ماست
مثل روغن است اندر ماست
❈۳۳❈
نیست روغن ز طعم آن پیدا
مگر از ماستش کنند جدا
وانگه آن قطره گشته درداز خاک
چون کلوخی کز آب شد نمناک
❈۳۴❈
آنچنان قطره را مخوانش آب
کز چنین آب خوشتر است سراب
همچنین نقره نیز اندر کان
در دل خاک گشته است نهان
❈۳۵❈
تا نجوشد درون کورۀ نار
کی شود صافی و تمام عیار
جوهری کان بمانده در کان است
بی ز آتش بخاک یکسان است
❈۳۶❈
گر نیابی تو نقد خود اینجا
بسته مانی میان خوف و رجا
نتوان حکم کردن ای برنا
که چسانی تو کور یا بینا
❈۳۷❈
یا سپیدی و یا چو قیر سیاه
یا چو ابری و یا منیر چو ماه
گذر از وعظ و پند خلق جهان
سر لولاک کن بشرح بیان
❈۳۸❈
باز واگرد سوی آن تقریر
کو که لولاک چیست در تفسیر
سر لولاک این بود دریاب
چست بیدار شو ب ج ه از خواب
❈۳۹❈
که وجود جهان برای نبی است
هر کرا هست آن بجای نبی است
سر لولاک اوست در دو جهان
زانکه از او میرسد بخلق عیان
❈۴۰❈
هرکه زد دست اندر آن دامن
رست از مکر دیو و شور وفتن
عالم غیب را بچشم بدید
گشت بر وی جمال دوست پدید
❈۴۱❈
مشرق و مغربش دگرگون شد
سیرش اندر جهان بیچون شد
بی قدم در قدم روان گشت او
در صف عاشقان دوان گشت او
❈۴۲❈
بی دهان میخورد شراب آله
میکند بی دو چشم جسم نگاه
میکشد بی دو دست حوران را
سخت نزدیک کرد دوران را
❈۴۳❈
اهل جنت همه در او حیران
کاین چه شاهی است وین چسان سیران
گرچه همچون بهشت نیست مقام
لیک بالاتر است جای کرام
❈۴۴❈
مؤمنان گرچه در بهشت روند
سوی هر قصر شادکام دوند
کامنت ها