سلطان ولد:اولیا را بود مقام دگر خورش دیگر و مدام دگر
❈۱❈
اولیا را بود مقام دگر
خورش دیگر و مدام دگر
زانکه بالای دست باشد دست
تا بحق از بلند و واسط و پست
❈۲❈
بهر ایشان خدا شرابی ساخت
در خم عشق بی نشان پرداخت
خاص آن می برای ایشان شد
زان ز خاص و ز عام پنهان شد
❈۳❈
از شراب طهور جوی بهشت
کرد یزدان روان بسوی بهشت
اهل جنت از این شراب خورند
اولیا خاص از آن جناب برند
❈۴❈
از کف حق خورند هرچه خورند
از بر حق برند هرچه برند
فارغ اند از بهشت و حور و قصور
در جوار حق اند پر از نور
❈۵❈
چون خورند آن شراب مست شوند
همه از بیخودی ز دست روند
اندر آیند در طرب آن دم
پیش ایشان نه بیش ماند و نه کم
❈۶❈
محو گردد صفات نقش و عدد
رو نماید جمال ذات احد
همه در حق شوند مستهلک
لی نماند در آن فنا و نه لک
❈۷❈
آنچنان حال شاهی ابدی است
زانکه در وی نه نیکی و نه بدی است
هیچ اضداد را در او ره نیست
آن طرف کس ز خویش آگه نیست
❈۸❈
مجلس او ورای عرش و خلاست
هیچ آنجا نه زیر و نی بالاست
نیست مانند آن فرح فرحی
باده شان را ندید کس قدحی
❈۹❈
غم و شادی در آن فرح هیچ اند
مقبلان ابد در آن پیچند
شادی این جهان بود شبنم
شادی عشق موج زن چون یم
❈۱۰❈
شب و روز جهان بود ابلق
پیش آن حسن ابلقی است خلق
غم و شادی و روز و شب اینجاست
آن طرف ساده همچو بادصباست
❈۱۱❈
خود چه ماند بلطف عشق صبا
باشد آنجا صبا چو باد وبا
عشق حق مرده را کند زنده
زندۀ بی فنا و پاینده
❈۱۲❈
کور گردد ز عشق حق بینا
پیر پژمرده هم شود برنا
لال را کرد عشق گوینده
مبتلا را درست و پوینده
❈۱۳❈
بگذارد چو یخ حدید و حجر
گر بدیشان رسد ز عشق شرر
آفتابش چو تافت بر که طور
گشت پران چو ذره ها زان نور
❈۱۴❈
سنگ چون ذره میشداز پی آن
که شود نور حق در او تابان
پاره میشد ز عشق آن وصلت
تا بکلی رسد در آن رؤیت
❈۱۵❈
تو کم از سنگ خاره ای ای ننگ
که نداری چو سنگ آن آهنگ
در نبی سنگ خواند یزدانت
هم اضل و بتر ز حیوانت
❈۱۶❈
مانده ای در وجود خود محبوس
همچو حیوان در او نئی محسوس
نیستت آگهی ز عالم جان
زندگیت از تن است چون حیوان
❈۱۷❈
شرح این را اگرچه نیست کران
یک سخن زین نشد بگوش کران
هیچ دیدی که کر نهفته شنید
یا که کوری جمال خوبان دید
❈۱۸❈
این نبوده است و هم نخواهد بود
پند این هر دو را ندارد سود
کامنت ها