سلطان ولد:ذره ای نیست آسمان و زمین پیش آن آفتاب عل ّ یین
❈۱❈
ذره ای نیست آسمان و زمین
پیش آن آفتاب عل ّ یین
چون تو با ما ز جان و دل یاری
چشم بگشا اگر بصر داری
❈۲❈
تا ببینی که صد هزار جهان
که ندارند اول و پایان
گرد آن خور چو ذره گردان اند
همه دایم بروش حیران اند
❈۳❈
این جهان سایه ای از آن طوبی است
یا چو برگی ز گلشن عقبی است
این جهان پرتوی است از تابش
بلکه ز انجاست جمله اسبابش
❈۴❈
این جهان از برای دوران است
هرکه اینجا خوش است حیوان است
وانکه انسان بود کند نقلان
از جهان بدن بعالم جان
❈۵❈
جان فانی کند بحق ایثار
تا بجای یکی برد دو هزار
عوض تن ز حق برد جانها
عوض یک قراضه ای کانها
❈۶❈
عوض خانه ای برد شهری
عوض قطره ای برد نهری
اینچنین سود اگر ببازرگان
برسیدی یقین شدی سلطان
❈۷❈
از چنین سود چون گریزانی
مگر این سود را نمیدانی
گر شدی جان تو از این آگاه
ترک را دیده ای در این خرگاه
❈۸❈
تن تو خرگه است و در وی جان
هست ترکی چو مه در آن پنهان
گر ببینی ورا در این خرگاه
از سر دل چو ما شوی آگاه
❈۹❈
گنج در تست جوی در خود آن
چون توئی جمله آشکار و نهان
نیست چیزی ز تو برون میدان
فاش کردند راز را مردان
❈۱۰❈
عقل را ترک گوی و شو مجنون
چون حجاب است رو سوی بیچون
گفتگو چون حجاب راه تواست
همچو ابری بپیش ماه نو است
❈۱۱❈
نیست باید شدن از این هستی
تا که بی می رسی در آن مستی
محو باید شدن ز جسم و ز جان
تا که گردی مقارن جانان
❈۱۲❈
توئی تو حجاب راه تو است
گیر یک را و هل هر آنچه دواست
رنجها جمله از دوی و سوی است
چون دوئی رفت راه عشق سوی است
❈۱۳❈
نقش چون رفت آید آن معنی
بی تو دایم بود روان معنی
در تن ای جان دگر نمیگنجم
زانکه اندر نهان دو صد گنجم
❈۱۴❈
گنج من بیحد است و بی پایان
تن من همچو خاک بر سر آن
گر تو بی من جمال من بینی
قبله سازی مر او بگزینی
❈۱۵❈
ننگری در مشایخ دیگر
نشناسی بغیر من سرور
لیک چه سود کز تو پنهانم
سر بسر تو تنی و من جانم
❈۱۶❈
نور جانم گرفت عالم را
کرد روشن روان آدم را
بعد ازین هر که ماند او اغیار
کافرش دان تو مؤمنش مشمار
❈۱۷❈
جنس مردم نباشد آن حیوان
سگ بو د در لباس آدمیان
جان او باشد از بخار و زخون
قایم از چار عنصر آن ملعون
❈۱۸❈
همچو کرمی بود که رست از خاک
کی کند میل جانب افلاک
میل با ما کسی کند اینجا
کش بود از ازل عطای خدا
❈۱۹❈
جان او بی تن از شراب است
خورده باشد وزان بود سرمست
جان او را بما بود خویشی
زان کند میل سوی درویشی
❈۲۰❈
خویشی جانها بود زانجا
نیست فانی چو خویشی تنها
چند روز است خویشی ابدان
خویشی جانهاست جاویدان
❈۲۱❈
عقل جز وی کجا رسد درما
عقل کل چونکه خیره گشت اینجا
آنچه کس را نداده است خدا
همه محصول ماست ای دانا
❈۲۲❈
زانکه سلطان ما چنین فرمود
چونکه در جلوه خویش را بنمود
که منم روح و زبدۀ آدم
جوی از آدم چو اولیا آن دم
❈۲۳❈
ز اولیا نور نور نورم من
از نظرها نهان و دورم من
بقامات من کسی نرسد
سر سلطان بهر خسی نرسد
❈۲۴❈
شده حیران بروی ما عیسی
جسته بر طور وصل ما موسی
هیچ موسی ز خضر شد آگاه
گرچه بود او نبی و خاص آله
❈۲۵❈
در همه کارهای خضر انکار
مینمود آن پیمبر مختار
زانکه از سر او نبود آگاه
بود از او خفیه حالت آن شاه
❈۲۶❈
همچو او خضر عاشق رخ ماست
مانده حیران نور فرخ ماست
لیک سری خدای کرد پدید
کو ز ما صد هزار چندان دید
❈۲۷❈
که از او دیده بد کلیم کریم
کرد اقرار و شد بعشق ندیم
کژی ما چو راستی او را
برد تا صدر جنت المأوی
❈۲۸❈
قوت آن دان که هر چه بنمائی
طالب خویش را بیفزائی
برد از دردهای تو درمان
هم پذیرد ز کفرها ایمان
❈۲۹❈
کی کند سرکشی زر ستم شیر
بر همه گرچه شیر باشد چیر
بر ما شیر کم ز روباه است
گرچه پیش وحوش خود شاه است
❈۳۰❈
همه شاهان گدای درگه ما
برده هر یک ز ما هزار عطا
نیست دعوی گشای چشم و ببین
همچو مردان ورای چرخ و زمین
❈۳۱❈
در جهانی که جانهای شریف
خوش بهمدیگرند یار و حریف
جان ما را چو قرص خور تابان
بنگر آشکار نور افشان
❈۳۲❈
همچنانکه ز نور خور عالم
روشن است و بدید شه ز حشم
مینماید بدو سیاه و سپید
فرق از او میشود چنار از بید
❈۳۳❈
آفتاب سپهر عالم جان
دان که مائیم اندر این دوران
گشت ازما جدا ولی ز عدو
شبه از گوهر و بد از نیکو
❈۳۴❈
گرچه نورانی اند آن ارواح
پیش این گوهرند کم ز اشباح
بر این لطف چون تن اند کثیف
همچنانکه خسیس پیش شریف
❈۳۵❈
عقلهائی که رشگ املاک اند
پیش این بحر پاک خاشاک اند
چون شهان حقیقتی در ما
نرسیده اند و مانده اند جدا
❈۳۶❈
جمع کوران جمال حسن مرا
گر نبینند دان که هست روا
حق چو ما را بواصلان ننمود
چون نماید بدین گروه حسود
❈۳۷❈
طمع خام جمع کوران بین
که ندارند بوی صدق و یقین
همه در چاه هست خود محبوس
همه گشته ز جرمها منکوس
❈۳۸❈
کی ببینند این خسان ما را
چون ندیدند آن حسان ما را
هر که ما را بدید او از ماست
موج دریا یقین که از دریاست
❈۳۹❈
اینچنین رمز اشارت است بدان
صد هزاران بشارت است بدان
که مریدم ز بحر من موجی است
گرچه پ ست و گرچه در اوجی است
❈۴۰❈
پس چو ما روز و شب بهم بودیم
هرچه گفت او بصدق بشنودیم
ره بریدیم خوش ز گفتارش
بسوی منزل پر انوارش
❈۴۱❈
دردتن گشته است صاف از وی
زانکه مستیم دائما بی می
پس چرا لافها از او نزنیم
هرچه خواهیم ما چرا نکنیم
❈۴۲❈
میرسد گر کنیم ما شاهی
زیر و بالا ز ماه تا ماهی
زانکه بنده شه است در تحقیق
عین شه شد چو رست از تفریق
❈۴۳❈
شخص اگرچه ز دست و پا و سر است
دو سه مشمر ورا که یک بشر است
همچنین موجهای دریا بار
گرچه باشند در عدد بسیار
❈۴۴❈
سر بر آورده هر طرف چپ و راست
همه را یک ببین چو از یم خاست
موجها همچو دستهای یم اند
عین بحراند نی فزون نه کم اند
❈۴۵❈
در عددشان مکن ز جهل نظر
بین احد را و از عدد بگذر
نقش را ترک کن بمعنی رو
از چئی در نقوش مرده گرو
❈۴۶❈
صد نفر گر بهم رفیق شوند
در ره حق همه بعشق روند
همدگر را مدد کنند از جان
از سر صدق و عشق روز و عیان
❈۴۷❈
یک بوند آنهمه چو واجوئی
رو بمعنی اگر از این گوئی
هر که بگذشت نقش عالم را
جست از جسم آدم آن دم را
❈۴۸❈
بر صور پشت کرد بی دعوی
روی آورد جانب معنی
فرش را از برای عرش گذاشت
پرده ها را ز پیش خود برداشت
❈۴۹❈
دوخت از غیر چشم خود چون باز
تا که بر روی شه گشاید باز
جان و دل را ز آب و گل برکند
خویش را در جهان جان افکند
❈۵۰❈
روح را کرد همره ارواح
رست از زحمت مساو صباح
رفت آنجا که مرگ راره نیست
سوی آن چرخ کش خور و مه نیست
❈۵۱❈
بلکه هم چرخ و هم خور و ماه است
همه شه و هم امیر و اسپاه اوست
کامنت ها