سلطان ولد:شمس رالشکرش نه نوروی است تاب چون خنجرش فتول فی است
❈۱❈
شمس رالشکرش نه نوروی است
تاب چون خنجرش فتول فی است
در چراغی چو هست این معنی
که همو مد ّ عاست هم دعوی
❈۲❈
پیش و پس او ویست و بالا او
برگ و شاخ و درخت و خرما او
پر از او آسمانها و زمین
روشن از نور او یسار و یمین
❈۳❈
آفتابی که کمترین بنده است
زیر و بالا ز لطف تابنده است
بر نبات و جماد میتابد
بر بخیل و جواد میتابد
❈۴❈
زنده زوهم حبوب و هم کانها
روشن از وی قوالب و جانها
بی معین کرده صد هزاران کار
خود بخود نی ورا رفیق و نه یار
❈۵❈
چه عجب زان شهی که خالق اوست
گر عطاها رسد بدشمن و دوست
بی وزیری و حاجبی و سپاه
کارها خود بخود کند آن شاه
❈۶❈
اینهمه در درون خود بینی
گر دمی با حضور بنشینی
عرش و کرسی و صدهزار چنان
بیند اندر وجود خود حق دان
❈۷❈
دل طالب چو آینه است یقین
گر ز داید در او شود تعیین
نقشهای جهان و هم نقاش
فرشهای جنان و هم فراش
❈۸❈
خنک آن جان که خویش را بشناخت
جمع گشت و بخویشتن پرداخت
حسن خود را بدید بی پرده
همچو می صاف گشت بی درده
❈۹❈
کرد اغیار را ز صحبت دور
تا که شد بی حجاب ظلمت نور
رست از قید بندگی شد شاه
شست در منزل و رهید از راه
❈۱۰❈
رنج را ترک کرد و گنج گزید
گشت شیرین ز جوش عشق و پزید
راه حق را تمام چونکه برید
شیخ منزل شد آن یگانه مرید
❈۱۱❈
دید هرچه که هست و نیست وی است
همه فانی و او ز عشق حی است
کار خود را گزارد پیش از مرگ
پیل جانرا خلاص داد ز ک رگ
❈۱۲❈
آنچه با نفس خواست کرد اجل
پیشتر کرد آن امیر اجل
کرد با نفس حرب های درشت
دست ازوی نداشت تاش بکشت
❈۱۳❈
با سلاح محبت و اخلاص
کرد او را و هلاک و یافت خلاص
نفس خود را چو گشت او پیشین
مرگ کی را کشد بگو پس از این
❈۱۴❈
زان خطر چون رهید ایمن شد
در سرای خطیر ساکن شد
بعد از این زندگیش بی مرگ است
باغ جانش پر از بر و برگ است
❈۱۵❈
در پی این بهار دی نبود
زین سپس غیر جام و می نبود
اینچنین می که بیخمار بود
پاک و صافی در آن دیار بود
❈۱۶❈
گر تو صافی شدی بصاف رسی
ورنه چون درد در مصاف پسی
محرمان را نصیب چنگ بود
مجرمان را عتاب و جنگ بود
❈۱۷❈
در خور هر کسی خوری آید
شتری دید کس که خر زاید
هر عمل را چنین جزای دگر
میرسد دمبدم ز خیر و ز شر
❈۱۸❈
از غضب بی گمان غضب زاید
وز طرب هم یقین طرب زاید
سوی طاعت رود ز حق رحمت
بسوی معصیت دو صد زحمت
❈۱۹❈
جای گل دائماً بود گلشن
جای خار است بیگمان گلخن
طاعت و علم را چو گل میدان
معصیت را چو خار زشت مهان
❈۲۰❈
پس تو گر عاقلی نکوئی کن
بیخ ظلم و بدی بکن از بن
چونکه از خلق زشت گردی پاک
بر شوی چون فرشته بر افلاک
❈۲۱❈
چون بدی را ز خود کنی بیرون
نیکیت بالد و شود افزون
باغبان شاخ بد برد ز شجر
تا که شاخ نکو فزاید بر
❈۲۲❈
چون تو بد را کنی ز نیک جدا
بعد از آن نیکیت برد بخدا
غیر نیکی نمیپذیرد رب
تا توانی تو نیک کن اغلب
❈۲۳❈
عدل را گیر زانکه وصف خداست
ظلم بگذار کان ز شیطان خاست
هرکه باشد ز وصف یزدان پ ر
رهد از بندگی و گردد حر
❈۲۴❈
بهر این وصف خویش کرد خدا
با نبی در نبی که تا دانا
بپذیرد بجهد آن اوصاف
تا که دردیش پاک گردد و صاف
❈۲۵❈
خلق حق گیرد وز خود گذرد
عمر را در حصول آن سپرد
با کسانی نشست و خاست کند
که بیاری آن گروه کند
❈۲۶❈
بیخ نفس لئیم را از بن
تا از او سر کند علوم لدن
چون خودی را کند فدای خدا
جغد جانش شود ز حق عنقا
❈۲۷❈
قاف و عنقا چه باشد ای دانا
که بود وصف آن شه والا
صفت او کجا کند مخلوق
چونکه جانش گذشت از عیون
❈۲۸❈
حال عاشق بود ز خلق نهان
نشناسد ورا بجز دیان
دارد او را نهان ز غیرت خود
تا که هر چشم بر رخش نفتد
❈۲۹❈
نیست لایق که هر کسش بیند
یا بپهلوش هر خسی شیند
کی بود لایق ملک تونی
چون دون چون رود بیچونی
❈۳۰❈
شرح شه شه کند نه هر بنده
کی رسد سر شه بخربنده
در گذر زین حدیث و کن آغاز
وصف آن یار جانفزارا باز
❈۳۱❈
که چسان رهبرست در دوران
سر پیغمبرست آن حق دان
هر که خدمت کند ز جان او را
رهد از حبس و کفر و جهل و عمی
❈۳۲❈
پند او هر که بشنود ازدل
جان بسته اش رهد از آب و زگل
هرکه از داد او شود زنده
گردد او سر فراز و پاینده
❈۳۳❈
دل تنگش شو چو صحرائی
جان قطره اش بسان دریائی
معدن علم و نور حق گردد
بر فراز نهم طبق گردد
❈۳۴❈
لقمه ها بی دهان و کام خورد
بی سبو و قدح مدام خورد
حور و جنت درون خود بیند
رطب از نخلهای خود چیند
❈۳۵❈
همچو خور صورت ولی پیداست
بر جمله عیان چو ماه سماست
هر کرا نور عقل و تمییز است
کی شمارد زر آنچه ارزیزاست
❈۳۶❈
کی خرد پشک را بقیمت مشگ
چون نداند درخت تر از خشگ
نزد او خیر کی بود چون شر
زهر پیشش کجا بود چو شکر
❈۳۷❈
صاف را چون نداند او از زنگ
استر راهوار از خر لنگ
چون نداند ز نور تا نار او
چون نداند ز خار گلزار او
❈۳۸❈
چون نداند وی آسمان ز زمین
فرش ناپاک را ز عرش برین
داند این جمله لیک پوشاند
از غرض خویش کور گرداند
❈۳۹❈
علم پیدای خود کند پنهان
از حسودی و بغض آن بیجان
تا شهان را حقیر بنماید
خویشتن را امیر بنماید
❈۴۰❈
غرض شوم کر و کور کند
آب عذب زلال شور کند
تا کند شاه را نظر چو غلام
تا دهد با غرور و کبر سلام
❈۴۱❈
تا ندانند خلق کو بیش است
این پس افتاده است و او پیش است
نیست مانندش اندر این آفاق
هست در دهر سرور عشاق
❈۴۲❈
خلق چون اختراند و او چون ماه
همه همچون سپاه و او چون شاه
همچو خود خواهدش مهان و ذلیل
همچو خود خواهدش ضعیف و علیل
❈۴۳❈
نتواند که نام او شنود
هم نخواهد که کس بوی گرود
خویشتن را از او فزون خواهد
مرد حق را چو خود زبون خواهد
❈۴۴❈
روز و شب سال و مه در آن کوشد
کافتاب خدای را پوشد
آن نخواهد شدن ولیک بدان
عاقبت گردد او چو ماه عیان
❈۴۵❈
اندر آخر شود ترا معلوم
کوست محمود و منکرش مذموم
او چو ماه است و دیگران چوسها
همه چون قطره ها و او دریا
❈۴۶❈
اوست گنج خدا و خلقان رنج
مانده اغلب در این سرای سپنج
کامنت ها