سلطان ولد:سیر آن راه در وصال بود از کمالی سوی کمال رود
❈۱❈
سیر آن راه در وصال بود
از کمالی سوی کمال رود
راه تن را نهایت است و کران
راه جان بیحد است و بی پایان
❈۲❈
دائماً رفتن است در منزل
هیچ آخر ندارد آن حاصل
سیر آن راه بی نشان باشد
برتر از عقل و جسم و جان باشد
❈۳❈
وهم فکر و بیان از آن دور است
زانکه آن راه نور در نور است
سیر ره تا بوقت مرگ بود
بعد مردن دگر روان نشود
❈۴❈
سیر منزل مدام در کار است
آنچنان سیر از آن احرار است
نتوان رفت در قدم بقدم
کی ببرد وجود راه عدم
❈۵❈
راه منزل چو بیکران باشد
رفتنش نیز همچنان باشد
نیست هیچ اندر آن طریق سکون
ابدا رفتن است در بیچون
❈۶❈
سیر الی اللّه را بود عدی
سیر فی اللّه هست بیحدی
سیر الی اللّه از خودی است گذر
چون گذشتی دگر نماند سفر
❈۷❈
سیر فی الله در خدا باشد
چون حق آن سیر دائما باشد
هیچ آخر مجوی آن ره را
زانکه نبود نهایت اللّه را
❈۸❈
آنچنان سیر را دوی نبود
او نگردی تو تا توی نرود
چون توئی رفت سیر حق بود آن
فهم کن سر کل یوم شان
❈۹❈
سیر هر ذات لایقش باشد
در خور گله سایقش باشد
سیر خود را مکن قیاس بحق
شیر نر را چه نسبت است ببق
❈۱۰❈
چه بود ذره پیش شمس منیر
چه زند قطره پیش بحر و غدیر
چون تو هردیو را زبون باشی
با ملایک جلیس کی باشی
❈۱۱❈
قطره را از خری مخوان دریا
ذره را هم مگوی شمس سما
مثل آن مگس که بر کاهی
شست بر بول خر بناگاهی
❈۱۲❈
بر سر بول کاه گشته روان
بر سر کاه آن مگس گویان
کاینت کشتی و بحر و من ملاح
گشته هر سو روانه بی اریاح
❈۱۳❈
مینمودش چمین خر عمان
کاه کشتی و خویش کشتیبان
بول نسبت باو چو دریا بود
آن قدر مرو را عظیم نمود
❈۱۴❈
بینش هر کسی است لایق او
نیست خرد آنکه گشت عاشق هو
نسبتش بخشد اول او را حق
آنگهانش دهد ز عشق سبق
❈۱۵❈
نور خود رادر او کند پنهان
تا همان نور گرددش جویان
ورنه کی جسته است ظلمت نور
بلکه دایم بود ز نور نفور
❈۱۶❈
می نجسته است هیچ ضد ضد را
جوید از جان مدام ند ند را
هیچ جسته است گاو را شتری
یا شود کفو بنده شاه و حری
❈۱۷❈
عاشق حق چه گرچو تو بشر است
نیک بنگر اگر ترا نظر است
گرچه نور است چه گهر دارد
بحر جانش چسان درر دارد
❈۱۸❈
منگر تو بجسم خاکی او
چشم بگشا نگر بپاکی او
که ورای زمین و هفت سماست
در گذشته ز فرش و عرش و خلاست
❈۱۹❈
علمش از حق بود چو پیغمبر
بسوی حق کند همیشه نظر
واسطه در میان او و خدا
نیست کس فهم کن تو این سر را
❈۲۰❈
هرچه فرمایدش خدا کند آن
همچو گوئی است پیش ان چو کان
هر کجا راندش قدر برود
برسر و رو مثال گوی دود
❈۲۱❈
فعل او را ز حق بدان نه از او
حق چو آب است و آن بود چون جو
مثل آلت است پیش خدا
هرچه خواهد کند از او پیدا
❈۲۲❈
تو مکن اعتراض بر آلت
که از آلت نجست کس حالت
چه توانند کرد تیغ و سپر
چون نباشند در کف صفدر
❈۲۳❈
صفدری کو که تیغ را راند
قلبها را چو شیر بدراند
هر که او رستم است نارامد
تا که خون عدو بیاشامد
❈۲۴❈
عقل تو رستم است و نفس عدو
میگریزد ز بیم او هر سو
رو بدست آور و بکش او را
تا رهی از عنا و خوف وبلا
❈۲۵❈
ایمن آنگه شوی از آن دشمن
که ببری سرش چو اهریمن
سر او چون بری نشینی خوش
برهی از چهار و پنج و ز شش
❈۲۶❈
بی شش و پنج و چهار روح شوی
دستگیر همه چو نوح شوی
پند نوح است کشتی جانها
هرکه گیرد رهد ز رنج و بلا
❈۲۷❈
هرکه بگرفت پند نوح زمان
نکند غرقه مرد را طوفان
هست طوفان روحها شهوات
کشتی نوح طاعت وصلوات
❈۲۸❈
هرکه بنشست در چنین کشتی
گشت خوب و رهید از زشتی
وانکه نشنید پند نوح از جان
بیگمان غرقه گشت در طوفان
❈۲۹❈
پند بپذیر اگر خردمندی
تا چو ما خوش بدوست پیوندی
ور بود مر ترا گذر زین پند
لایق حبس باشی و غل و بند
❈۳۰❈
غافلی سخت از خود ای مسکین
دائماً زان بمانده ای غمگین
هیچ بیرون شدن نمییابی
گرچه بیدار و گرچه در خوابی
❈۳۱❈
نیست در جهان سر و سامان
هر طرف میدوی چو سرگردان
زان سبب که نئی مطیع خدا
گشته ای از رضاش دور و جدا
❈۳۲❈
در جفا میروی دو چشم گشا
کی بری از جفا تو غیر عمی
در چنین ره یقین بمانی زود
صد هزاران زیان بری بیسود
❈۳۳❈
وای بر تو اگر چنین بروی
زین نگردی و اهل دل نشوی
عمر تو بیگمان شود ضایع
گرچه آخر شوی ز جان خاضع
❈۳۴❈
هیچ گون زان خضوع بر نبری
چون پرت نیست گو چگونه پری
پیش ما آ که جان بری از ما
گرچه جغدی شوی چو باز و هما
❈۳۵❈
ما همائیم و هم هما گیریم
غیر خود را بدان که نپذیریم
گر زمائی چرا ز ما دوری
از چئی در ظلام اگر نوری
❈۳۶❈
شکر ما چراست پیش تو زهر
لطف ما از چه روست پیش تو قهر
نیست انسی ترا باهل درون
نظرت هست دائماً بیرون
❈۳۷❈
زنده از خواب و خور چو حیوانی
اهل دل را از آن نمیدانی
اهل دل را هم اهل دل داند
طفل ابجد کتاب کی خواند
❈۳۸❈
تیغ رستم کجا زند زالی
کی چو اطلس بود کهن شالی
مرغ خانه کجا پرد چو هما
چون ز پستی است کی رود بالا
❈۳۹❈
هرکسی آن کند کز او آید
هیچ دیدی که شیر سگ زاید
کامنت ها