سلطان ولد:در نبی گفت حق که خلق جهان از صغیر و کبیر و پیر و جوان
❈۱❈
در نبی گفت حق که خلق جهان
از صغیر و کبیر و پیر و جوان
آنچنانشان که آفریدستم
آن نمایند از وفا و ستم
❈۲❈
آید از هرکسی هر آنچه در اوست
لایق بد بد و نکو نیکوست
هرکه را در درون نکو گهر است
در خور آن گهر ورا هنرست
❈۳❈
هرکرا گوهر بد است درون
کارها اش بود همه بد و دون
تا چسان شد سرشته از آزال
لایق آن بود ورا افعال
❈۴❈
خیر و شر را اگرچه خواست خدا
لیک در شر بدان نداشت رضا
گر خدا را رضا بدی از شر
اهل شر را نسوختی بشرر
❈۵❈
لیک هم خواست کز بد آید بد
تا نگردد خلاف قول احد
این سخن را مدار هیچ محال
واقعش دان گذر ز قیل و ز قال
❈۶❈
سر این فهم کن ز ضرب مثال
تا که واقف شوی بر آن احوال
خواجه ای را که باشدش دو غلام
یک بود از لئام و یک ز کرام
❈۷❈
یک بود خائن و کژ و بد خو
یک امین و گزیده و نیکو
گفته باشد بدوستان پنهان
سر این هر دو را بنام و نشان
❈۸❈
خواهد او زان یکی خیانت را
وز غلام دگر امانت را
تا بود صادق اندر آن اخبار
تا نگردد دروغ آن گفتار
❈۹❈
لیک راضی نباشد او ببدی
این یقین دان اگر تو با خردی
هم خدا نیز از ازل فرمود
با ملایک ورای گفت و شنود
❈۱۰❈
که چه آید ز هر یکی بجهان
از بد و نیک و آشکار و نهان
یک رود در کژی و یک در راست
یک در افزایش و یکی در کاست
❈۱۱❈
لیک راضی نباشد از بد کار
دائماً باشد از بدی بیزار
چون که بر لوح مئ ب ت اند یقین
از بد و نیک و از کهین و مهین
❈۱۲❈
شرح این جمله را عیان فرمود
یک چنین است و یک چنان فرمود
پس از این رو مرید شرشد حق
تا رهند آن فرشتگان ز قلق
❈۱۳❈
چونکه امر خدای آمد راست
اندر آن لوح کان فراز سماست
همه بالند از آن و افزایند
در نماز و دعاش بستایند
❈۱۴❈
گویدش هر فرشته کای یزدان
نیست چیزی ز علم تو پنهان
جز تو کس نیست عالم اسرار
غیر تو نیست در جهان بر کار
❈۱۵❈
نیک و بد گرچه جلمه از تو روند
آخر کار چونکه حشر شوند
کی بود رتبت همه یکسان
یک رود در جحیم و یک بجنان
❈۱۶❈
شبه را کی بود بهای گهر
نشود زهر در جهان چو شکر
هیچ شیری مجو ز روباهان
مطلب رهبری ز گمراهان
❈۱۷❈
قابلی کو خبیر از سر کار
تا عیان را بداند از پندار
تا ببیند سر دل آن بینا
تا بپرد ز جای در بیجا
❈۱۸❈
تا نهد در جهان عشق قدم
شودش حالتی دگر هر دم
تا کند حکمهای گوناگون
که ندید آن بخواب افلاطون
❈۱۹❈
تخت در لامکان نهد پیدا
شود او پادشاه در دو سرا
مرده یابد از او حیات ابد
فارغ آید ز مرگ و گور و لحد
❈۲۰❈
این معانی است بیحدود و کران
لیک از این گشته گوش خلق گران
گوش کو لایق چنین اسرار
دیده کو بهر دید این انوار
❈۲۱❈
تا کند فهم آنچنان کاین است
تا ببیند که این سر دین است
گوش قابل اگر بدی کس را
در خور این معانی ای دانا
❈۲۲❈
نوع دیگر رموز گفته شدی
درهای غریب سفته شدی
کردمی صد هزار گونه بیان
از مقامی که نیست برتر از آ ن
❈۲۳❈
گفتمی آنچه گوش کس نشنید
کردمی شرح آنچه دیده ندید
همه گفتارها شدی کاسد
کور گشتی ز غصه هر حاسد
❈۲۴❈
سخن ما چو خورشدی مشهور
منکر راه ما بدی مقهور
طرز دیگر شدی عبارت ما
قطره گشتی یم از اشارت ما
❈۲۵❈
غیبها جمله رو نمودندی
گره خلق را گشودندی
کس نماندی در این جهان محجوب
رو نمودی بطالبان مطلوب
❈۲۶❈
می جانی شدی چو جان ارزان
بلکه بر خاکدان شدی ریزان
در همه جسمها ندیم شدی
همچو جان دائماً مقیم شدی
❈۲۷❈
طفل گهواره چون مسیح شدی
واقف و ناطق و فصیح شدی
نیک و بد در نظر شدی یکسان
اوفتادی برون دوی ز میان
❈۲۸❈
همه احوال این جهان فنا
نی عیان است پیش پیر و فتی
عالم غیب همچنین گشتی
طفل چون پیر راه بین گشتی
❈۲۹❈
لیک این را چو حق نمیخواهد
که کس از سر او بیاگاهد
همه را خیره سر همیخواهد
بیخود و در بدر همیخواهد
❈۳۰❈
لاجرم جمله واله و حیران
پیش مهرش چو ذره سرگردان
مانده مدهوش و خیره در کارش
همه گویان که نیست کس یارش
❈۳۱❈
همه جویان او شده شب و روز
ذاکرش کشته جمله از سرسوز
همه از جان و دل ورا جویان
خیره سر هر طرف شده پویان
❈۳۲❈
بامیدی کزو نشان یابند
دائماً در گداز آن تابند
او تفرج همیکند از دور
دارد از خیرگی جمله سرور
❈۳۳❈
از غم خلق میشود حق شاد
نیست پیشش عزیز جز فریاد
آه و فریاد کن ز جان وز دل
تا رهد جان تو ز آب و ز گل
❈۳۴❈
آب و گل روح را چو زندان است
روح دروی از آن پریشان است
جان در این تن همیشه در رنج است
زانکه دور از وصال آن گنج است
❈۳۵❈
گنج چون بود حق از او شد دور
گشت معشوقش از نظر مستور
هرکه از دوست دور ماند او
چه شود حال او مرا تو بگو
❈۳۶❈
حال او در زبان کجا گنجد
در ظروف بیان کجا گنجد
درد او را نه حد بود نه کران
غبن او را کجا بود پایان
❈۳۷❈
عشق را هر که یافت گشت تمام
تو مگو پیش او ز شاه و غلام
زانکه اعداد این طرف باشد
چون خور عشق نورجان پاشد
❈۳۸❈
نی عدد ماند و نه نیک و نه بد
همه روی آورند سوی احد
کامنت ها