سلطان ولد:بلکه خود بی اشارتی معلوم شود او را تو گر کنی مکتوم
❈۱❈
بلکه خود بی اشارتی معلوم
شود او را تو گر کنی مکتوم
ز آنکه اندر نهاد او آن را
پیش از این در ازل نهاد خدا
❈۲❈
جان او بود در جهان الست
زان می و جام جاودانی مست
همچو ماهی درون آن دریا
بی شب و روز در وصال و لقا
❈۳❈
با عزیزان بهر طرف در سیر
در جهانی که ره ندارد غیر
بی زبان و دهان بهم گویان
بی سر و بیقدم بهم پویان
❈۴❈
چون که از امر اهبطوا آن جان
آمد و بسته شد در این زندان
در تن آب و گل قرار گرفت
از چنان دولتی کنار گرفت
❈۵❈
شد فراموشش آن ز صحبت تن
گشت مشغول مال و بچه و زن
چونکه رمزی دهند از آن یادش
دو جهان پر شود ز فریادش
❈۶❈
زانکه ز او ّ ل وقوف داشت از آن
لیک پیشش حجاب بد نسیان
بسته بود آن بیاد آوردی
تا که سر بر زند چنین دردی
❈۷❈
آیدش یاد از آن جهان قدیم
آن می صاف و آن شهان ندیم
آن وطنگاه و موضع مألوف
وان سخنهای بی ظروف حروف
❈۸❈
لیک هر گو ندیده است آن را
آنچنان دوروگشت و جولان را
زین جهان رسته است چون حیوان
چه خبر باشدش ز عالم جان
❈۹❈
گر کنی شرح پیش او صد سال
وصف حسن جلیل بی ز زوال
اندر او هیچ آن اثر نکند
یک سخن زان بگوش درنکند
❈۱۰❈
با چنین شخص گفتن بسیار
چون سخن گفتن است با دیوار
هیچ فهم سخن کند دیوار
گر بگوئی تو اندک و بسیار
❈۱۱❈
لیک میگو علی العموم سخن
نورها میفشان ز علم لدن
کامنت ها