سلطان ولد:رهبر رهروان حق سخن است بر فلک نردبان حق سخن است
❈۱❈
رهبر رهروان حق سخن است
بر فلک نردبان حق سخن است
هرکه او را غذا سخن گردد
بر سر بحر بی سفن گردد
❈۲❈
همچو عیسی بر آسمان رود او
بی تن اندر جهان جان شود او
روح مطلق شود رهد از تن
دو جهان را کند چو خور روشن
❈۳❈
در جهان از خدا سخن آمد
سخن از علم من لدن آمد
معجزی بیست در جهان چو سخن
جز سخن را پناهگاه مکن
❈۴❈
معجز راستین نه قرآن است
جان پر درد را نه درمان است
همه قرآن زپا و سر سخن است
اندرو جمله خشگ و تر سخن است
❈۵❈
همه هستی چو بنگری سخن است
فوق و پستی چو بنگری سخن است
این زمین و سما و خور سخن است
کوه و صحرا و بحر و بر سخن است
❈۶❈
جز سخن نیست در جهان چیزی
فهم کن گر تراست تمییزی
باغ و ایوان و خانه ها یکسر
نی ز فکراند گشته جمله صور
❈۷❈
همچنین فرش و عرش و هرچه در اوست
اندرون و درون ز مغز و زپوست
همه زاده ز علم یزدان اند
اهل دل جمله را سخن دانند
❈۸❈
زانکه بی حکمتی نشد موجود
انس و جن و زمین و چرخ کبود
گفت گنجی بدم خد یزدان
خواستم تا شوم پدید و عیان
❈۹❈
پس جهان را بدان سبب ظاهر
کرده ام تا شود هویدا سر
تا بدانند اینکه شاهی هست
زانکه از خود نشد بلندی و پست
❈۱۰❈
این جهان را نساخت حق ز گزاف
که در او مردمان زیند معاف
بهر صد گونه حکمتش پرداخت
خنک آن کس که چون بدید شناخت
❈۱۱❈
که جز او در جهان خدائی نیست
غیر ذات ورا بقائی نیست
پس یقین شد که کون و هرچه در اوست
صورت علم و حکمت است ای دوست
❈۱۲❈
علم و حکمت سخن بود میدان
گرچه شد نقش او زمین و زمان
نقش او را ز من مگیر جدا
سر همان است گرچه شد پیدا
❈۱۳❈
این صور همچو آب بود یقین
گشت یخ جمله اندر این تکوین
فکر را آب دان سخن چون یخ
پیش آن آب نطق کف و وسخ
❈۱۴❈
نزد عاقل بدان که یخ آب است
مگر آن کوز جهل درخواب است
چیز دیگر کمان برد یخ را
ضد شناسد چو دانه و فخ را
❈۱۵❈
لیک چون آفتاب درتابد
محض آب روانه اش یابد
همچنان آسمان و چرخ و زمین
چون شود آفتاب حشر مبین
❈۱۶❈
بگدازد شود همه ناچیز
نخری گنجشان بنیم پشیز
چرخ و کیوان شوند زیر و زبر
ریزد از آسمان مه و اختر
❈۱۷❈
کوهها همچو کاه پره شوند
کل موجود ذره ذره شوند
ملک صورت شود تمام خراب
یخ هستی رود روانه چو آب
❈۱۸❈
همه هالک شوند و حی ماند
دایم او را بجو که وی ماند
تا بمانی تو نیز پاینده
فارغ از رفته و ز آینده
❈۱۹❈
جز خدا نیست هیچ پشت و پناه
رو بدو آر و پای نه در راه
که ره راست جستجوی حق است
راحت و ایمنی بسوی حق است
❈۲۰❈
هر که حق را گزید دانا اوست
خنک آن جان که دائم اینش خوست
وای بر وی که خواهشش بجهان
غیر حق باشد آشکار و نهان
❈۲۱❈
پیش چشمش جهان بود پرده
ماند اندر فراق افسرده
زندگیئی که باشدش برود
لطف او جمله عین قهر شود
❈۲۲❈
گر بود قابل سرای نعیم
گردد آخر سزای نار جحیم
ز آفرینش چو آمد اینجا او
بود دروی عطا و بخشش هو
❈۲۳❈
آمد از باغ جان چو گل تازه
چون که ننهاد پا باندازه
گشت مشغول آب و گل ز بله
شد فراموش منزلش وان ره
❈۲۴❈
ماند در حبس خاکدان محبوس
بردش از راه صورت محسوس
آن اثر چون بماند بیمددی
در جهان کثیف همچو سدی
❈۲۵❈
آن اثر رفت از او و هیچ نماند
لطف را باز حق ببی سو خواند
لطف حق سوی اصل خویش برفت
گرچه کم بود و گرچه بیش برفت
❈۲۶❈
تو ز ذکر و نماز ده مددش
کن بسعی و جهاد بیعددش
تا شوی زین صفات بد مبدل
قوت ده دایمش ز ذکر و عمل
❈۲۷❈
میفزا در صلوة و صوم و نیاز
خاک شو درگذر ز کبر و زناز
کز عمل نور جان شود افزون
وز کسل در کمی و ناموزون
❈۲۸❈
جنبش اندر ره خدا نیکوست
شاد جانی که اینچنینش خوست
گر بفرمان زئی نمیری تو
جوی در بندگی اسیری تو
❈۲۹❈
بنده سلطان بود نکو بنگر
کفر ایمان شود نکو بنگر
نی که درمان برای درد بود
دایم ار جان بسوی درد رود
❈۳۰❈
درد را چونکه در رسد درمان
درد درمان شود یقین میدان
همچنین چون خدا نماید رو
نی بشر ماند و نه رنگ و نه بو
❈۳۱❈
غیر حق جملگی فنا گردد
ظلمت کون پر ضیا گردد
زانک حق چون رسد رود باطل
هستی طالبان شود آفل
❈۳۲❈
گرچه باشد چو که قوی هستی
نرم گردد چو پشم از آن مستی
پشم را باد عشق پراند
پرده را دست عشق دراند
❈۳۳❈
عشق چون نفط و هستها چون نی
زاتش او شود یقین لاشی
همه اشیا شوند ازو معدوم
این نگردد بزیرکی مفهوم
❈۳۴❈
گذر از فهم تا کنی فهمش
نیست شو تا بری بر از رحمش
حکمت حق نگر در این ایجاد
که چسان کرد از عدم بنیاد
❈۳۵❈
کرد از علم صورتی پیدا
تا شود زان قدر که بود اعلا
شد ز ترکیب چار عنصر تن
گشت خلقی روان ز مرد و ز زن
❈۳۶❈
رست از خون و لحم و رگ جانی
لیک فانی چو جان حیوانی
چون که جمع آمد اینهمه یکجا
در تن از آب و خاک و نار و هوا
❈۳۷❈
گشت زنده زجان حیوان تن
نیست پوشیده هست این روشن
چون که افزود عقل حق بنمود
در رحمت ز لطف خود بگشود
❈۳۸❈
از زبان رسول گفت بما
که شدید از جهان وصل جدا
علم بودیت نقش محض شدیت
درد گشتیت اگرچه صاف بدیت
❈۳۹❈
مهر جان و تن ازدرون بکنید
دوستی جهان ز دل فکنید
خدمت من کنید روز و شبان
تا رهید از جهان چون زندان
❈۴۰❈
بس ز ترکیب ذکر و صوم و نماز
چون کنید از برای من بنیاز
جان باقی از آن کنم پیدا
زنده مانید بی زوال و فنا
❈۴۱❈
اینچنین روح از عمل روید
وصل یابد هر آنکه میجوید
از بخار و ز خون مجو جان را
دایم از ذکر جوی ایمان را
❈۴۲❈
نور ایمان ز داد رحمان است
ظلمت کافری ز شیطان است
کی بود نور از آفتاب جدا
مؤمنان را مدان جدا ز خدا
❈۴۳❈
مؤمن از نور حق همی بیند
دائماً هر کجا که بنشیند
گفتگویش ز حق بود هردم
شنوائیش باشد از حق هم
❈۴۴❈
همچو آلت بود بدست خدا
جنبش از حق کند بخشم و رضا
نکند او ز نفس خود حرکت
حرکاتش بود از آن حضرت
❈۴۵❈
نیست این را نهایت ای جویا
باز گرد و ز راز شو گویا
شرح آن قصه کن که میگفتی
در مدح سخن همیسفتی
❈۴۶❈
هر که خود قابل است بپذیرد
این سخن را بجان ودل گیرد
بهر ناقابلی خموش مکن
ترک این خمر و جام و نوش مکن
❈۴۷❈
همچو خورشید در جهان میتاب
بهر خفاش رو ز خلق متاب
چون مه بدر نور میافشان
گرچه عوعو کنند وبانگ سگان
❈۴۸❈
کار مه هست آن و کارسگ این
بهر کافر نهان کند کس دین
کار مه چیست نور افکندن
کار سگ عوعو است و جان کندن
❈۴۹❈
چون شود کافتاب بهر خفاش
در غطا ماند و نتابد فاش
بهر خفاش ناقص و مذموم
عالمی را ز خود کند محروم
❈۵۰❈
بهر کیکی گلیم نتوان سوخت
بهر یک خس دو چشم نتوان دوخت
سالها مینمود دعوت نوح
قفل جانی نگشت از او مفتوح
❈۵۱❈
با خلایق بجهد نهصد سال
پند میداد هم بقال و بحال
کس از آن قوم پند را نشیند
تار پندار چه او دراز تنید
❈۵۲❈
کار خود میکن وز کس مندیش
بهر بیگانه ای مبر از خویش
کیست بیگانه جسم خاکی تو
که همیجوید او هلاکی تو
❈۵۳❈
همچو خویشت پلید میخواهد
در عذاب شدید میخواهد
دشمن تست دوستش مشمار
فخر او را بتر شناس از عار
❈۵۴❈
ظاهراً یار و باطنا مار است
زیر هر یک گلش دو ضد خار است
مهر او همچو مهر سوزنده است
آتش قهر را فروزنده است
❈۵۵❈
روزیت را همی بروز نعیم
تا شوی روزی نهنگ جحیم
میفریباندت بنقش جهان
گه بمال و گهی بحسن زنان
❈۵۶❈
گه بنان و کباب و گه بشراب
گاه با سبزه و کنارۀ آب
بیعدد زین نسق نماید او
تا کند در جوالت آن جادو
❈۵۷❈
بحذر باش از او مشو غافل
تانگردی چو گمرهان آفل
نام حق میبر و بر او میدم
که فزونی او شود زان کم
❈۵۸❈
حصن خود ساز نام یزدان را
تا رهانی ز مکر او جان را
زان سبب در نبی خدای ودود
از پی دفع او بما فرمود
❈۵۹❈
که بگوئید ذکر من بسیار
تا رهید از جفای آن مکار
ذکر من دست و پای او ببرد
همچو مو از سر سرش سترد
❈۶۰❈
تیغ تیز است ذکر من بروی
میبرد بیگمان ورا رگ و پی
اینچنین گر کنی رهی تو از او
کور و بیکام گردد از تو عدو
❈۶۱❈
دشمن خرد نیست آن ملعون
کرد بسیار خلق را مغبون
رستمان را اسیر کرد این زال
شد از او جمله را تباه احوال
❈۶۲❈
تو که رستم نئی و طفل رهی
نیستی شاه و کمترین سپهی
زو بیندیش حال تو چه شود
چه ستمها از او که بر تو رود
❈۶۳❈
در پناه خدا گریز هلا
ذکر حق گوی در خلا و ملا
کامنت ها