سلطان ولد:جوی در خود ورا چو جویانی خیره هر سوی از چه پویانی
❈۱❈
جوی در خود ورا چو جویانی
خیره هر سوی از چه پویانی
آب لطفش ز جسم خاکی تو
میکند جوش بهر پاکی تو
❈۲❈
در خودش جو چو از تو میروید
بلکه خود او ترا همیجوید
با تو است او مجوی جای دگر
چشم بگشا و در خودت بنگر
❈۳❈
جوی شیر اندرون تست روان
شیرجوئی تو گاه از این گه از آن
هست با بحر متصل خم تو
چند جوئی تو آب از هر جو
❈۴❈
سله نان نهاده بر سر تو
پارۀ نان طلب کنی هر سو
در سر خویش پیچ اگر نه خری
گرد خود گرد اگر نه خیره سری
❈۵❈
لابه ها میکنی سرار و جهار
کای خدا رو نما بمن یکبار
میدهد او جواب کای نادان
از تو هرگز جدا نیم چون جان
❈۶❈
گر جدا گشتمی ز تو یکدم
کی بماندی تن تو زنده بدم
دمبدم از دم منی نالان
چشم بگشا اگر نئی نادان
❈۷❈
خود منم بر تو دائما بر کار
از چه خفتی نمیشوی بیدار
نی که فرمود ایزد ای جویان
با توام دایم آشکار و نهان
❈۸❈
در درون و برون مرا مبین
تا شود دیدن منت آئین
بلکه من چون بهارم و تو درخت
از منستت حیات و زینت و رخت
❈۹❈
پری از من چو جام از باده
از منی تو روانه در جاده
در کف من چو لعبتی دایم
از منی قاعد از منی قایم
❈۱۰❈
راز و ناز و نیاز تو ز من است
جنبش از جان بود چه گر ز تن است
روز و شب با توام نمی بینی
گه ز من شاد و گاه غمگین
❈۱۱❈
گاه کفری ز من گهی دینی
گاه مهری ز من گهی کیلی
از منی زنده چون زیم ماهی
چون نداری از این سر آگاهی
❈۱۲❈
زندگیئی که دادمت می بین
کان منم وز من است در تو یقین
چشمها را گشا و منشین کور
زاب شیرین بخور مخور از شور
❈۱۳❈
چشم را دارد آب شور زیان
زاب شیرین عشق شوریان
تا شود چشم جان تو روشن
تا شود نار بر تو چون گلشن
❈۱۴❈
هر طرف من ترا همیرانم
نیست از مرکبت جدا رانم
اسب تو زیر ران و تو هر سو
میدوی هر طرف که اسبم کو
❈۱۵❈
گفتن کو حجاب گشت ترا
ورنه همچون خور است حق پیدا
در گذر از خیال ای رهرو
تا رسی در وصال ای رهرو
❈۱۶❈
غیر اندیشه پردۀ ره نیست
پرده افزاید آن که آگه نیست
گر بمردان عشق بنشینی
همچو جان اندرون خود بینی
❈۱۷❈
گرچه با هر کسی نشینی تو
بعد از آن غیر حق نبینی تو
در خس و کس ورا عیان بینی
گاه پیدا و گه نهان بینی
❈۱۸❈
هیچ چیزی نماندت مشکل
چون که پیش از اجل شوی بسمل
هر کجا رو نهی ورا بینی
سر ها جمله بیخطا بینی
❈۱۹❈
در که و کوه چون کنی تو نگاه
پر شود چشم و سینه ات ز آله
بحر رحمت شوی در این عالم
ملکت سر نهند چون آدم
❈۲۰❈
همه ارواح را امیر شوی
حاکم و نایب و وزیر شوی
جمله پیشت ز دل سجود کنند
تا ز کان تو گنج عشق کنند
❈۲۱❈
همه را علم و رتبت افزاید
بسته هاشان تمام بگشاید
همه از تو برند درس و سبق
همه خوانند بیحروف ورق
❈۲۲❈
علم اسما چو شد ترا معلوم
همه را هم ز تو شود مفهوم
قدر تو بود از فلک افزون
زان سجودت همیکنند اکنون
❈۲۳❈
چون که پیشی بدانش و تقوی
ملک و روح را دهی فتوی
رهبر و رهنمای حق باشی
بر همه درهای جان پاشی
❈۲۴❈
اندر این باب یک حکایت خوب
بشنو از من بصدق ای محبوب
از پدر مانده بود شخصی را
زر و املاک و گونه گون کالا
❈۲۵❈
همه را پاک خورد و مفلس ماند
گریه میکرد و اشگها میراند
از خدا با هزار نوحه و سوز
گنج بیرنج خواستی شب و روز
❈۲۶❈
گفت در خواب هاتفی او را
که سوی مصر تاز ای جویا
داد او را نشان کوی و مقام
گفت آن جایگه رسی تو بکام
❈۲۷❈
پس ز بغداد سوی مصر روان
گشت او بر امید گنج نهان
مفلس و بینوا بمصر رسید
کس بنانی ورا نمیپرسید
❈۲۸❈
شرم مانع همیشدش از خواست
در مجاعت وجود را میکاست
چون که از حد گذشت گرسنگیش
گفت تا چند باشد این تشویش
❈۲۹❈
همچو شبکوک شب روم بیرون
بو که چیزی دهد مرا بیچون
پای از خانه چونکه پیش نهاد
ناگهانی عسس بر او افتاد
❈۳۰❈
بگرفتش بزخم چوب که هان
چه کسی زود گو مدار نهان
گفت بهر خدا دمی بگذار
تا کنم واقفت از این اسرار
❈۳۱❈
چون که بگذاشت حال خویش بگفت
باعسس یک بیک نداشت نهفت
گفت او را عسس که خریده ای
طالب این از آن سبب شده ای
❈۳۲❈
دیده ام من هزار خواب چنین
که ببغداد هست گنج دفین
در فلان کوی و در فلان خانه
نفتادم بدام از آن دانه
❈۳۳❈
تو عظیم احمقی که چندین ره
بر یکی خواب کوفتی ز بله
از عسس چون نشان گنج شنید
گشت بر وی مقام گنج پدید
❈۳۴❈
گفت در خانۀ من است آن گنج
احمقانه چه میکشم این رنج
باز از مصر رفت تا بغداد
گنج در خانه یافت شد دلشاد
❈۳۵❈
گرچه بیفایده بد آن سفرش
ظاهرا لیک نیک بین اثرش
که چسان فایده اش رسید ز سیر
یافت در عین شر هزاران خیر
❈۳۶❈
گر نکردی ز شهر خویش سفر
کی شنیدی ز گنج خویش خبر
رنجها در سفر اگرچه کشید
عاقبت بین که چون بکام رسید
❈۳۷❈
چون پی رنج بیگمان گنج است
آن طرف تاز کاندر آن رنج است
نی که از رنجهای صوم و نیاز
از حج و از زکوة و ذکر و نماز
❈۳۸❈
میرسد آدمی بگنج درون
عملش گرچه مینمود برون
همچو آن شخص کاو ز خانه و شهر
تا نیامد برون نبرد آن بهر
❈۳۹❈
زان سفر گنج یافت در خانه
گشت فارغ ز خویش و بیگانه
گنج تونیز هم بخانۀ تست
لیک در جستنش نگشتی چست
❈۴۰❈
خیره سر روی هر طرف آری
چشم با خویشتن نمیداری
تن تو خانه گنج نور خدا
نور در خویش جوی نی هر جا
❈۴۱❈
هست نزدیکتر بتویزدان
از رگ گردنت یقین میدان
نحن اقرب الیه در قرآن
زین بفرموده است الرحمن
❈۴۲❈
آنچه نزدیکتر ز تست بتو
غافلی زان نمیبری خود بو
وانچه دور است از تو میدانی
همچو لوح نبشته میخوانی
❈۴۳❈
کارهای تو جمله معکوس است
زان سرت زیر قهر منکوس است
آنچه پیدا تر است از خورشید
گشت پوشیده پرتو ای نومید
❈۴۴❈
وانچه پنهان تر است از عنقا
همچو صعوه است پیش تو پیدا
از خودی خودی چو خر نادان
که کدا می فرشته یا حیوان
❈۴۵❈
وز هر آن چیز کز تو دور است آن
واقفی نیک و گشته ای همه دان
آن چه سودت نکرد دانستی
ضبط هر علم را توانستی
❈۴۶❈
وانچه سودت در آن ولابد است
بخت و دولت ترا ازان و داست
اجنبیئی از آن و بیخبری
عمر را در فشار میسپری
❈۴۷❈
علم جان را که تن از آن زنده است
دائماً نغز و خوب و رخشنده است
باید اول شناختن آن را
که چرا آفرید حق جان را
❈۴۸❈
از کجا آمد و کجا رود او
واخر کار تا چسان شود او
هست مقبول حضرت یزدان
یا که مردود اوست در دو جهان
❈۴۹❈
رو سپید است یا چو قیر سیاه
یا پر است از صواب یا ز گناه
هست فانی و یا بود باقی
هست واقی و یا بود عاقی
❈۵۰❈
مرگ و حشر و صراط و حور و جنان
هم بداند که چیستند و چسان
شخص را واجب است دانش این
کز چنین علم میفزاید دین
❈۵۱❈
نی ز فکر و قیاس و نقل و خبر
بل ز عین و عیان و کشف ونظر
اینچنین علم جست هر عاقل
غیر این را نجست جز غافل
❈۵۲❈
غیر این علم گمرهی است یقین
نیستش حاصلی بجز تزیین
چند روزه است دانش ظاهر
هیچ جانی از آن نشد طاهر
❈۵۳❈
همچو کالا وزر شود فانی
هر علومی که نیست آن جانی
در علوم زیادتی چستی
واندر آنچه که بایدت سستی
❈۵۴❈
کامنت ها